رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۴
راوی:چویا توی پارک قدم میزد و توی فکر خواهرش بود الان کجاست سرشو گرفت بالا و برگ گل هایی که از درخت میریخت نگاه میکرد لبخندی روی صورتش نقش بست یاد خواهرش افتاد اونم این گل هارو دوس داشت
از اون ور کوروی/ویو/
از پارک اومدم بیرون و به سمت قصر حرکت کردم یه حال عجبی داشتم انگار از هر روزی تنها تر بودم من توی این ۲۰ سال ۳۰ هزار نفرو کشتم و به تعداد بالایی جرم و جنایت کردم اونم به خاطر پدرومادر لعنتیم رسیدم به قصر و بدون هیچ کاری رفتم توی اتاقم حالم بد جور گرفته بود ولی از دور دیدن چویا حداقل یکم حالمو بهتر کرد قرص هامو خوردم
روای:بخواب عمیقی فرورفت ولی توی قصر جز صدای سکوت چیزی نبود کسی جرئت نداشت کاره غلط بکنه رئیس اینجا بزرگترین جنایت و کرده مگه کسی میتونست حرفی بزنه خب برای همین دوتا رئیس های آژانس خیلی دنبالش بودند ولی هر کاری کردند نتوستن پیداش کنن بچه داشتن کاری روزمره ی خودشونو انجام میدادن که اتسوشی که داشت با کیوکا حرف میزد
اتسوشی:کیوکا من کلا به اون قصر روبهرو حسی خوبی ندارم تو چطور
کیوکا:خب منم همینطور شباش خیلی ترسناکه
اتسوشی:به نظرم سمتش نریم
دازای:خب داشتین راجب جی حرف میزدین(اسکلی)کیوکا:اون خونه ی روبه رو
دازای یهو جدی شد گفت:پیشنهاد میکنم هیچوقت از صد کیلومتریشم رد نشید
اتسوشی:چرا
رانپو:چون اونجا یه شیطان توش زندگی میکنه اونم خیلی قوی اگه بفهمه دارین جاسوسیش و میکنی طبق حرف افرادی که از قدیمی های اینجان میگرتت و تو بدترین حالت میکشتت
کونیکیدا:اینا یه مشت خرافاته حالا هم پاشین به کارتون برسید
رانپو:خرافات نیست مگه نه دازای
دازای جدی شد و:آره درسته ما پانیا رو وقتی پیدا کردیم که پشت اون خونه داشت غرق در خون میمرد ما بهش کمک کردیم ولی با چیزی که دیدم خشکمون زد اون یه هیولا بود که ترسناک به سمتمون اومد و گفت تو برادرمو ندیدی
رانپو:صبر کن کیو ندیدی
دازای:بردار صبر کن بردار نکنه
رانپو:فکنم درست حدس زد باشم
چویا دم در بود همه ی حرف هارو شنید ولی باورش براش سخت بود که دازای داره درمورد خواهرش اینجوری حرف میزنه پس درو باز کرد و...
راوی:چویا توی پارک قدم میزد و توی فکر خواهرش بود الان کجاست سرشو گرفت بالا و برگ گل هایی که از درخت میریخت نگاه میکرد لبخندی روی صورتش نقش بست یاد خواهرش افتاد اونم این گل هارو دوس داشت
از اون ور کوروی/ویو/
از پارک اومدم بیرون و به سمت قصر حرکت کردم یه حال عجبی داشتم انگار از هر روزی تنها تر بودم من توی این ۲۰ سال ۳۰ هزار نفرو کشتم و به تعداد بالایی جرم و جنایت کردم اونم به خاطر پدرومادر لعنتیم رسیدم به قصر و بدون هیچ کاری رفتم توی اتاقم حالم بد جور گرفته بود ولی از دور دیدن چویا حداقل یکم حالمو بهتر کرد قرص هامو خوردم
روای:بخواب عمیقی فرورفت ولی توی قصر جز صدای سکوت چیزی نبود کسی جرئت نداشت کاره غلط بکنه رئیس اینجا بزرگترین جنایت و کرده مگه کسی میتونست حرفی بزنه خب برای همین دوتا رئیس های آژانس خیلی دنبالش بودند ولی هر کاری کردند نتوستن پیداش کنن بچه داشتن کاری روزمره ی خودشونو انجام میدادن که اتسوشی که داشت با کیوکا حرف میزد
اتسوشی:کیوکا من کلا به اون قصر روبهرو حسی خوبی ندارم تو چطور
کیوکا:خب منم همینطور شباش خیلی ترسناکه
اتسوشی:به نظرم سمتش نریم
دازای:خب داشتین راجب جی حرف میزدین(اسکلی)کیوکا:اون خونه ی روبه رو
دازای یهو جدی شد گفت:پیشنهاد میکنم هیچوقت از صد کیلومتریشم رد نشید
اتسوشی:چرا
رانپو:چون اونجا یه شیطان توش زندگی میکنه اونم خیلی قوی اگه بفهمه دارین جاسوسیش و میکنی طبق حرف افرادی که از قدیمی های اینجان میگرتت و تو بدترین حالت میکشتت
کونیکیدا:اینا یه مشت خرافاته حالا هم پاشین به کارتون برسید
رانپو:خرافات نیست مگه نه دازای
دازای جدی شد و:آره درسته ما پانیا رو وقتی پیدا کردیم که پشت اون خونه داشت غرق در خون میمرد ما بهش کمک کردیم ولی با چیزی که دیدم خشکمون زد اون یه هیولا بود که ترسناک به سمتمون اومد و گفت تو برادرمو ندیدی
رانپو:صبر کن کیو ندیدی
دازای:بردار صبر کن بردار نکنه
رانپو:فکنم درست حدس زد باشم
چویا دم در بود همه ی حرف هارو شنید ولی باورش براش سخت بود که دازای داره درمورد خواهرش اینجوری حرف میزنه پس درو باز کرد و...
۲.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.