صندلی داغ!
صندلی داغ!
قبل از هرچیز بیا کمی برگردیم به عقب. فلش بک به همین چند سال پیش. حقیقتا قبل از اینکه عاشق بشوم، هرگز فکر نمیکردم که بتوانم بنشینم و با یک گل حرف بزنم. شدیدا صحنهی ذوق انگیزیست. خداوند بخیر کند.
سلام دنیا. من امروز تصمیم گرفتم از جایم بلند شوم و کمی آن طرفتر بنشینم. حدودا زیر شهر آسمان و دقیقا روی دریا. جایی که چند سالیست اجاره کرده بودم. چون آدم قانعی هستم به وسط اقیانوس هم رضایت دارم. لاجرم به جز اینجا، هرجایی که میخواهد باشد. میپرسد کجایی؟! میگویم هوا ابری است پس انتظار نداشته باش مکان یابم درست کار کند. میگوید لوکیشن بفرست. میگویم قریبم به حوالی بلندی های جولان. دور و اطرافم کویر و زنجیر های دلم بلند. بااینکه این عذاب کبیره در زمانی دقیق، و در مکانی دقیقتر توسط خود حضرت پروردگار برنامه ریزی شده بود؛ اما اینبار نه به تَبَعِ طبع، بلکه بهخاطر خودش، خودم را به زندان معرفی کردم. ربوبیت ذات خداست و من انگشت در کمان...
یادم میآید روزی از روزهای زمستانی نوشته بودم زمان بیمعنی است و روزگار هم بر نرخ شب و روز نمیچرخد. دروغ میگفتم. فضای کریستالی درونم ایزوله نگهم داشته بود تا استحاله نشوم. بیرون را نبینم، حرفهایش را نشنوم و عالم را تابستان کنم. من پیرو داستانم و مبتلا به ناداستان. قرار گذاشتیم این قسمت فرار از زندان باشد، منتها فعلا پناه بر انفرادی. گلی جان بیشتر از این فرصت ندارم. رفتی پیشش از قول من بهش بگو سرشاری از بوی یاس و نرگس و باران. هرچند بوی رهایی میآید اما تو واقعا بوی بهار میدهی...
قبل از هرچیز بیا کمی برگردیم به عقب. فلش بک به همین چند سال پیش. حقیقتا قبل از اینکه عاشق بشوم، هرگز فکر نمیکردم که بتوانم بنشینم و با یک گل حرف بزنم. شدیدا صحنهی ذوق انگیزیست. خداوند بخیر کند.
سلام دنیا. من امروز تصمیم گرفتم از جایم بلند شوم و کمی آن طرفتر بنشینم. حدودا زیر شهر آسمان و دقیقا روی دریا. جایی که چند سالیست اجاره کرده بودم. چون آدم قانعی هستم به وسط اقیانوس هم رضایت دارم. لاجرم به جز اینجا، هرجایی که میخواهد باشد. میپرسد کجایی؟! میگویم هوا ابری است پس انتظار نداشته باش مکان یابم درست کار کند. میگوید لوکیشن بفرست. میگویم قریبم به حوالی بلندی های جولان. دور و اطرافم کویر و زنجیر های دلم بلند. بااینکه این عذاب کبیره در زمانی دقیق، و در مکانی دقیقتر توسط خود حضرت پروردگار برنامه ریزی شده بود؛ اما اینبار نه به تَبَعِ طبع، بلکه بهخاطر خودش، خودم را به زندان معرفی کردم. ربوبیت ذات خداست و من انگشت در کمان...
یادم میآید روزی از روزهای زمستانی نوشته بودم زمان بیمعنی است و روزگار هم بر نرخ شب و روز نمیچرخد. دروغ میگفتم. فضای کریستالی درونم ایزوله نگهم داشته بود تا استحاله نشوم. بیرون را نبینم، حرفهایش را نشنوم و عالم را تابستان کنم. من پیرو داستانم و مبتلا به ناداستان. قرار گذاشتیم این قسمت فرار از زندان باشد، منتها فعلا پناه بر انفرادی. گلی جان بیشتر از این فرصت ندارم. رفتی پیشش از قول من بهش بگو سرشاری از بوی یاس و نرگس و باران. هرچند بوی رهایی میآید اما تو واقعا بوی بهار میدهی...
۴۰.۷k
۱۹ آبان ۱۴۰۳