رمان
رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_6
با پوزخندیکه روی لبم نقش بسته بود بی اونکه چیزی بهش بگم از پله ها بالا رفتم.حتی جواب دادن بهش وقت تلف کردن بود.
صدای تق تق کفشش و پشت سرم شنیدم،با تمام حرصی که از بی توجهیم توی وجودش تلنبار شده بود پاش رو محکم روی زمین میکوبید و دنبالم از پله ها بالا اومد.
وقتی بهم رسید بازوم رو گرفت و گفت:
- چند لحظه صبر کن باید حرف بزنیم
از اون لمس عصبی بودم و جای انگشتاش مثل ذغال داغ میسوخت.
بلافاصله به عقب برگشتم،دستم رو دور گردنش حلقه کردم و از روی نرده به عقب خم کردمش و غریدم:
-بذار یه چیزی رو از همین اول برات روشن کنم
یه بار دیگه بهم دست بزنی یا سعی کنی باهام حرف بزنی تضمین نمیکنم استخون سالم توی بدنت بمونه
بهتره حرفم و جدی بگیری دختر خاله
من اصلا آدم با حوصله ای نیستم
مفهومه؟
فقط سرش رو به علامت فهمیدن تکون داد،میتونستم رنگِ پریده ی پوستش رو از زیر اون همه آرایش ببینم.
دستای ظریفش رو دور مچم حلقه کرد و با ترس به پایین پله ها نگاه انداخت،اگه از اونجا پایین مینداختمش حتما میمرد.
دوباره به طرف جلو کشیدمش و به ضرب ول کردم.وقتی شروع کرد به سرفه کردن بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم اما با یادآوری چیزی راه رفته رو برگشتم و دوباره روبروش وایسادم:
-در ضمن وکیل اخر همین هفته برای خوندن وصیت نامه میاد
بعد از خوندنش اگه این خونه به من رسیده باشه فقط یه ماه وقت داری گورت و از اینجا گم کنی و بری
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_6
با پوزخندیکه روی لبم نقش بسته بود بی اونکه چیزی بهش بگم از پله ها بالا رفتم.حتی جواب دادن بهش وقت تلف کردن بود.
صدای تق تق کفشش و پشت سرم شنیدم،با تمام حرصی که از بی توجهیم توی وجودش تلنبار شده بود پاش رو محکم روی زمین میکوبید و دنبالم از پله ها بالا اومد.
وقتی بهم رسید بازوم رو گرفت و گفت:
- چند لحظه صبر کن باید حرف بزنیم
از اون لمس عصبی بودم و جای انگشتاش مثل ذغال داغ میسوخت.
بلافاصله به عقب برگشتم،دستم رو دور گردنش حلقه کردم و از روی نرده به عقب خم کردمش و غریدم:
-بذار یه چیزی رو از همین اول برات روشن کنم
یه بار دیگه بهم دست بزنی یا سعی کنی باهام حرف بزنی تضمین نمیکنم استخون سالم توی بدنت بمونه
بهتره حرفم و جدی بگیری دختر خاله
من اصلا آدم با حوصله ای نیستم
مفهومه؟
فقط سرش رو به علامت فهمیدن تکون داد،میتونستم رنگِ پریده ی پوستش رو از زیر اون همه آرایش ببینم.
دستای ظریفش رو دور مچم حلقه کرد و با ترس به پایین پله ها نگاه انداخت،اگه از اونجا پایین مینداختمش حتما میمرد.
دوباره به طرف جلو کشیدمش و به ضرب ول کردم.وقتی شروع کرد به سرفه کردن بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم اما با یادآوری چیزی راه رفته رو برگشتم و دوباره روبروش وایسادم:
-در ضمن وکیل اخر همین هفته برای خوندن وصیت نامه میاد
بعد از خوندنش اگه این خونه به من رسیده باشه فقط یه ماه وقت داری گورت و از اینجا گم کنی و بری
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
۲.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.