واقا همینه دیگ خدایی وقتی رییس مافیا عاشقت میشه پارت ۲۹
پ
رفتی داخل و نشستی جای همیشگیت جیهوپم در و بست و رفت ...
فلش بک پیش تهیونگ
تهیونگ: بچه چقد میخوری
تهیون: من بچم چیکالم داری؟
تهیونگ: اخه...چطوری😐....جا میشه
تهیون: تو نگران من نباش ...خوبه😐
تهیونگ: ماشالا دوبرابر قد منم زبون داری😐
تهیون: دوسش دالم
تهیونگ: چیو ؟
تهیون: زبونمو
بعد اون زبون کوچولوش و در اورد رو به تهیونگ نشون داد ...
تهیونگ: های بچه من ازت بزرگترهاا..
بعد تهیون خودش و کیوت کرد تا ته رو خر کنه و بگم موفق شد ...
تهیونگ: اییی ....قیافتو اینجوریی نکن
تهیون: هیممم
تهیونگ: میشه لپاتو بکنم
تهیون: لپام برا خودممه
تهیونگ شروع کرد خندیدن .....
تهیونگ: اییی نننه تو چقد شیرینی ...
فلش بک پیش جیمین
جیمین: چرا بهم نگفتی
کوک: ا/ت نمیخواست
جیمین: یعنییییی چییی(باداد) چون اون نمیخواستتت
کوک: تو بچت و نمیخواستی ....چه توقعی از اون داشتی....
جیمین:اون همچین حقی نداشتتت
کوک:داشتتتت.....وقتی بابای بچش یه عوضیه
جیمین: کوککک خفه شووو
جیمین: اون بچه نباید به دنیااا میومددد
کوک: حالااا که اومدههه ناراض.....
جیمین:ننن ....میخوامش ...بچم و میخوام ...همش فک میکردم بچه دار شدن جلومو میگره ...تو دست وپامه ولی...نمیخوام ...پدیگ نمیخوام اینجوری باشه
کوک: پس بزارر اوناااا برننن
جیمین:نمیشههه...من اونا رو میخواممم
کوک: ولییی پیش تو تو خطرنننن میفهمیییی
جیمین: نمیزارم..نمیزارم هیچ اتفاقی براشون بیافته ...
بعد از اتاق زد بیرون و در و بست ... رو به جیهوپ گفت: دستشو باز کن ...
جیهوپ : همم باشه ...حالت خوبه
جیمین: ارهه ...اره خوبم ...
فلش بک پیش ا/ت
حوصلم سر رفته بود پاشدم مث قبل تو اتاق گشتم ....خواستم برم داخل اون اتاق ولی...الان جیمین خونس ....بی اهمیت دکمه رو زدم و رفتم داخل مثل همیشه در و که باز کردم چراغ ها روشن شد ...قدم برداشتم و یواش سمت اون تابلو رفتم اینگار طلسم میشدم ...هر وقت میومدم اول میرفتم میش اون تابلو ....جلوش وایسادم و نگاش کردم ...به خنده های جیمین تو اون عکس نگاه کردم ....به لبخند پدر و مادرش ...چقد شبیه تهیون بود...اشک تو چشمام جمع شد ...اصلا متوجه ریختنش نشده بودم رفتم جلو دست کشیدم روی صورت جیمین ..چقد بچه بود وقتی این اتفاق ها براش افتاده...مگه یه بچه چقدر درک و فهم داره ....تو این فکرا بودی که با صدای یه نفر از فکر اومدی بیرون ....
جیمین : تو اینجا چیکار میکنیی ؟
ترس تو وجودت افتاده بود ....دعا دعا میکردی خودش نباشه.. ولی بود ...خود جیمین بود یواش چرخیدی سمتش و نگاش کردی اول عصبانی بود ولی حالت چهرش تغییر کرد بیشتر تعجب کرده بود ..
ا/ت: م...من...
جیمین: گفتمم اینجاااا چیکاررر میکنی...هااااا
ا/ت: من ...اینجا رو خیلی وقت...پیش پیدا کردم و ..از همه چی خبر دارم...
جیمین: چیییی
ا/ت:میدونم خانوادت و ...بچگی از دست دادی و همنطور لنا رو
رفتی داخل و نشستی جای همیشگیت جیهوپم در و بست و رفت ...
فلش بک پیش تهیونگ
تهیونگ: بچه چقد میخوری
تهیون: من بچم چیکالم داری؟
تهیونگ: اخه...چطوری😐....جا میشه
تهیون: تو نگران من نباش ...خوبه😐
تهیونگ: ماشالا دوبرابر قد منم زبون داری😐
تهیون: دوسش دالم
تهیونگ: چیو ؟
تهیون: زبونمو
بعد اون زبون کوچولوش و در اورد رو به تهیونگ نشون داد ...
تهیونگ: های بچه من ازت بزرگترهاا..
بعد تهیون خودش و کیوت کرد تا ته رو خر کنه و بگم موفق شد ...
تهیونگ: اییی ....قیافتو اینجوریی نکن
تهیون: هیممم
تهیونگ: میشه لپاتو بکنم
تهیون: لپام برا خودممه
تهیونگ شروع کرد خندیدن .....
تهیونگ: اییی نننه تو چقد شیرینی ...
فلش بک پیش جیمین
جیمین: چرا بهم نگفتی
کوک: ا/ت نمیخواست
جیمین: یعنییییی چییی(باداد) چون اون نمیخواستتت
کوک: تو بچت و نمیخواستی ....چه توقعی از اون داشتی....
جیمین:اون همچین حقی نداشتتت
کوک:داشتتتت.....وقتی بابای بچش یه عوضیه
جیمین: کوککک خفه شووو
جیمین: اون بچه نباید به دنیااا میومددد
کوک: حالااا که اومدههه ناراض.....
جیمین:ننن ....میخوامش ...بچم و میخوام ...همش فک میکردم بچه دار شدن جلومو میگره ...تو دست وپامه ولی...نمیخوام ...پدیگ نمیخوام اینجوری باشه
کوک: پس بزارر اوناااا برننن
جیمین:نمیشههه...من اونا رو میخواممم
کوک: ولییی پیش تو تو خطرنننن میفهمیییی
جیمین: نمیزارم..نمیزارم هیچ اتفاقی براشون بیافته ...
بعد از اتاق زد بیرون و در و بست ... رو به جیهوپ گفت: دستشو باز کن ...
جیهوپ : همم باشه ...حالت خوبه
جیمین: ارهه ...اره خوبم ...
فلش بک پیش ا/ت
حوصلم سر رفته بود پاشدم مث قبل تو اتاق گشتم ....خواستم برم داخل اون اتاق ولی...الان جیمین خونس ....بی اهمیت دکمه رو زدم و رفتم داخل مثل همیشه در و که باز کردم چراغ ها روشن شد ...قدم برداشتم و یواش سمت اون تابلو رفتم اینگار طلسم میشدم ...هر وقت میومدم اول میرفتم میش اون تابلو ....جلوش وایسادم و نگاش کردم ...به خنده های جیمین تو اون عکس نگاه کردم ....به لبخند پدر و مادرش ...چقد شبیه تهیون بود...اشک تو چشمام جمع شد ...اصلا متوجه ریختنش نشده بودم رفتم جلو دست کشیدم روی صورت جیمین ..چقد بچه بود وقتی این اتفاق ها براش افتاده...مگه یه بچه چقدر درک و فهم داره ....تو این فکرا بودی که با صدای یه نفر از فکر اومدی بیرون ....
جیمین : تو اینجا چیکار میکنیی ؟
ترس تو وجودت افتاده بود ....دعا دعا میکردی خودش نباشه.. ولی بود ...خود جیمین بود یواش چرخیدی سمتش و نگاش کردی اول عصبانی بود ولی حالت چهرش تغییر کرد بیشتر تعجب کرده بود ..
ا/ت: م...من...
جیمین: گفتمم اینجاااا چیکاررر میکنی...هااااا
ا/ت: من ...اینجا رو خیلی وقت...پیش پیدا کردم و ..از همه چی خبر دارم...
جیمین: چیییی
ا/ت:میدونم خانوادت و ...بچگی از دست دادی و همنطور لنا رو
۱۵.۰k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.