پارت ۱۷ ( بجای من ببین)
اونسو : نمیخورم
تهیونگ : بخور داری لاغر میشی اصلا به خودت نمیرسی
اونسو : (با بغض) تهونگ من قراره بمیرم ؟
تهیونگ یهو دستش شل شد و کاسه سوپ رو ری پاش گذاشت با تعجب به اونسو نگاه کرد .
اونسو : (با چشمای اشکی گفت )آره ؟ درسته نه ؟؟
تهیونگ: اونسو فقط .. فقط
اونسو: پس برای این اینقدر حواست به من هست ؟
میخوای به من ترحم کنی ؟؟
تهیونگ: اونسو این چه حرفیه منو تو از بچگی باهم بزرگ شیدم تو که منو خوب میشناختی
اونسو: نمیخورم چرا من باید بمیرم تهیونگ من نمیخوام بمیرم خواهش میکنم یه کاری کن
تهیونگ کاسه سوپ رو روی پا تختی گذاشت اشک هاش دونه دونه روی صورتش می ریخیتاونسو دوست نداشت بمیره خیلی چیز بدیه وقتی تو میتونی بهترین زندگی رو داشته باشی اما یه نفر فرصتشو مثل این میمونه که یه نفرو به مرگ برسونی بدون اینکه گناهی داشته باشه مگه اونسو جواب کدوم کار اشتتباهشو داشت میدید ؟ مگه یه انسان چقدر میتونه بد باشه
تهیونگ : اونسو تو از کجا فهمی...
اونسو : وقتی رفتم اشپزخونه یکی از ندیمه ها داشت با اونیکی حرف میزد منم به حرفشون گوش کردم اونا گفتن بیماری من خوب نمیشه فقط تنها راهش مرگه درسته ؟؟؟؟
تهیونگ: نخیر کی گفته از کجا معلوم که میمیری شاید یه راهی پیدا شود
اونسو: تهیونگ خودت میدونی حرف هایی که میزنی حقیقت نداره چرا میخوای با این حرفا سرم رو شیره بمالی
اونسو راست میگفت آما تنها اشتباهش این بود که من سر اونو شیره نمیمالم سر خودم گرم میکنم تا غم بزگی که توی زندگیم هست رو فراموش کنم
بعد چند ساعت وقت خواب شود چراغ هارو خاموش کردم و فقط چند تا شمع داخل ظرف های مخصوص که مثل بشقاب های کوچیک بود روشن گذاشته بودم اونسو هم کنارم دراز کشیده بود جفتمون به سقف با لای سرمون خیره شوده بودیم هیچ حرفی بین ما نبود تا اینکه صدای رعد و برق آمد حتما بارون آمده بود اونسو آروم آروم از روی تخت بلند شود و رفت سمت پنجره بزرگ رو باز کرد (از این پنجره بزرگ ها که تا نزدیک زمین میاد )
و یکی از شمع هارو توی دستش گرفت منم رفتم کنارش
اونسو : من عاشق بوی بارونم
تهیونگ: منم همینطور
اونسو : وقتی مردم با بارون یاد من بیافت باشه ؟؟
تهیونگ: میشه دیگه از اینجور چیزا صحبت نکنی ؟؟
اونسو : وقتی بچه بودم فکر میکردم وقتی قدم به لبه ی آشپز خونه برسه چقدر خوب میشه فکر میکردم وقتی بزرگ شم تمام بدی هارو پاک میکنم به همه کمک میکنمدقیقا مثل این برآن که تمام کثیفی هارو پاک میکنه و همه اونو میشناسن اما مشخص شود اشتباه فکر میکردم من حتی فرصت زندگی کردن رو هم ندارم چقدر برای چیز های بیخود وفتمو هدر دادم چقدر از عمرم گذشت و من هنوز هیچ کاری نکردم
از دید تهیونگ
قلبم داشت آتیش میگرفت وقتی اون حرف هارو بهم میگفت اون درست میگفت عمر اونسو داره میگذره و من همینجوری نشستم و کاری نمیکنم من زندگی رو بدون اونسو نمیخوام اونسو یه چیزی مثل مُکمِله که به زندگی من معنا داده اگر اون نباشه زندگی من تبدیل میشه به رنگ سیاه که اگر هر رنگی هم داخل اون بیاد بازم سیاه میشه
۳۰۰ تا کامنت همین
تهیونگ : بخور داری لاغر میشی اصلا به خودت نمیرسی
اونسو : (با بغض) تهونگ من قراره بمیرم ؟
تهیونگ یهو دستش شل شد و کاسه سوپ رو ری پاش گذاشت با تعجب به اونسو نگاه کرد .
اونسو : (با چشمای اشکی گفت )آره ؟ درسته نه ؟؟
تهیونگ: اونسو فقط .. فقط
اونسو: پس برای این اینقدر حواست به من هست ؟
میخوای به من ترحم کنی ؟؟
تهیونگ: اونسو این چه حرفیه منو تو از بچگی باهم بزرگ شیدم تو که منو خوب میشناختی
اونسو: نمیخورم چرا من باید بمیرم تهیونگ من نمیخوام بمیرم خواهش میکنم یه کاری کن
تهیونگ کاسه سوپ رو روی پا تختی گذاشت اشک هاش دونه دونه روی صورتش می ریخیتاونسو دوست نداشت بمیره خیلی چیز بدیه وقتی تو میتونی بهترین زندگی رو داشته باشی اما یه نفر فرصتشو مثل این میمونه که یه نفرو به مرگ برسونی بدون اینکه گناهی داشته باشه مگه اونسو جواب کدوم کار اشتتباهشو داشت میدید ؟ مگه یه انسان چقدر میتونه بد باشه
تهیونگ : اونسو تو از کجا فهمی...
اونسو : وقتی رفتم اشپزخونه یکی از ندیمه ها داشت با اونیکی حرف میزد منم به حرفشون گوش کردم اونا گفتن بیماری من خوب نمیشه فقط تنها راهش مرگه درسته ؟؟؟؟
تهیونگ: نخیر کی گفته از کجا معلوم که میمیری شاید یه راهی پیدا شود
اونسو: تهیونگ خودت میدونی حرف هایی که میزنی حقیقت نداره چرا میخوای با این حرفا سرم رو شیره بمالی
اونسو راست میگفت آما تنها اشتباهش این بود که من سر اونو شیره نمیمالم سر خودم گرم میکنم تا غم بزگی که توی زندگیم هست رو فراموش کنم
بعد چند ساعت وقت خواب شود چراغ هارو خاموش کردم و فقط چند تا شمع داخل ظرف های مخصوص که مثل بشقاب های کوچیک بود روشن گذاشته بودم اونسو هم کنارم دراز کشیده بود جفتمون به سقف با لای سرمون خیره شوده بودیم هیچ حرفی بین ما نبود تا اینکه صدای رعد و برق آمد حتما بارون آمده بود اونسو آروم آروم از روی تخت بلند شود و رفت سمت پنجره بزرگ رو باز کرد (از این پنجره بزرگ ها که تا نزدیک زمین میاد )
و یکی از شمع هارو توی دستش گرفت منم رفتم کنارش
اونسو : من عاشق بوی بارونم
تهیونگ: منم همینطور
اونسو : وقتی مردم با بارون یاد من بیافت باشه ؟؟
تهیونگ: میشه دیگه از اینجور چیزا صحبت نکنی ؟؟
اونسو : وقتی بچه بودم فکر میکردم وقتی قدم به لبه ی آشپز خونه برسه چقدر خوب میشه فکر میکردم وقتی بزرگ شم تمام بدی هارو پاک میکنم به همه کمک میکنمدقیقا مثل این برآن که تمام کثیفی هارو پاک میکنه و همه اونو میشناسن اما مشخص شود اشتباه فکر میکردم من حتی فرصت زندگی کردن رو هم ندارم چقدر برای چیز های بیخود وفتمو هدر دادم چقدر از عمرم گذشت و من هنوز هیچ کاری نکردم
از دید تهیونگ
قلبم داشت آتیش میگرفت وقتی اون حرف هارو بهم میگفت اون درست میگفت عمر اونسو داره میگذره و من همینجوری نشستم و کاری نمیکنم من زندگی رو بدون اونسو نمیخوام اونسو یه چیزی مثل مُکمِله که به زندگی من معنا داده اگر اون نباشه زندگی من تبدیل میشه به رنگ سیاه که اگر هر رنگی هم داخل اون بیاد بازم سیاه میشه
۳۰۰ تا کامنت همین
۱۹۶.۸k
۱۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.