💦رمان زمستان💦 پارت 52
《رمان زمستون❄》
ارسلان: میخوای ایندتو با خودم معلوم کنم؟...
دیانا: یعنی چی؟
ارسلان: چند قدم به سمت جلو برداشتم و نزدیکش شدم هولش دادم روی تخت و روش نیم خیز شدم...دیانا دوسم داری یا نه؟
دیانا: ارسل...
ارسلان: دیانا جوابمو بده...
دیانا: بسه ارسلان...
ارسلان: میدونی ک نمیزارم با ممدرضا باشی؟
دیانا: فقط سکوت کردم ک صورتشو نزدیک صورتم کرد تو همون حالت ک گرمی لباشو رو لبام حس کردم...
ارسلان: ازش فاصله گرفتم...میدونی ک امشب قراره برای من شی؟
دیانا: فقط تنها چیزی ک میدونستم این بود ک جلوی ارسلانو نمیتونم بگیرم میدونم بعدشم حتی نمیتونم کاری کنم چون شوهرمه و حق داره هر کاری کرده
با احساس کردن دوباره گرمی لباش رو لبام از فکر در اومدم و چشام و بستم...صبح با درد شدیدی تو ناحیه دلم چشامو باز کردم ک بغل ارسلان بودم...خودمو با زور از بغلش بیرون کشیدم خودمو انداختم تو حموم...
ارسلان: دیانا کجایی؟
دیانا: از توحموم صدای ارسلان و شنیدم...اینجام
ارسلان: اها باش...گوشی دیانا ک روی میز بود داشت زنگ میخورد اسم ممدرضا روی گوشیش افتاد....
ارسلان: بله؟
ممدرضا: ببخشید اشتباه تماس گرفتم...
ارسلان: با دیانا مگه کار نداشتی؟
ممدرضا: شما؟
ارسلان: شوهرشم
ممدرضا: چی؟دیانا ازدواج کرده؟
ارسلان: دیر فهمیدی:)دیگه به این شماره زنگ نزن..گوشیو قطع کردم
دیانا: از حموم اومدم و لباسامو پوشیدم دوست نداشتم با ارسلان چشم تو چشم بشم
ارسلان: میخوای ایندتو با خودم معلوم کنم؟...
دیانا: یعنی چی؟
ارسلان: چند قدم به سمت جلو برداشتم و نزدیکش شدم هولش دادم روی تخت و روش نیم خیز شدم...دیانا دوسم داری یا نه؟
دیانا: ارسل...
ارسلان: دیانا جوابمو بده...
دیانا: بسه ارسلان...
ارسلان: میدونی ک نمیزارم با ممدرضا باشی؟
دیانا: فقط سکوت کردم ک صورتشو نزدیک صورتم کرد تو همون حالت ک گرمی لباشو رو لبام حس کردم...
ارسلان: ازش فاصله گرفتم...میدونی ک امشب قراره برای من شی؟
دیانا: فقط تنها چیزی ک میدونستم این بود ک جلوی ارسلانو نمیتونم بگیرم میدونم بعدشم حتی نمیتونم کاری کنم چون شوهرمه و حق داره هر کاری کرده
با احساس کردن دوباره گرمی لباش رو لبام از فکر در اومدم و چشام و بستم...صبح با درد شدیدی تو ناحیه دلم چشامو باز کردم ک بغل ارسلان بودم...خودمو با زور از بغلش بیرون کشیدم خودمو انداختم تو حموم...
ارسلان: دیانا کجایی؟
دیانا: از توحموم صدای ارسلان و شنیدم...اینجام
ارسلان: اها باش...گوشی دیانا ک روی میز بود داشت زنگ میخورد اسم ممدرضا روی گوشیش افتاد....
ارسلان: بله؟
ممدرضا: ببخشید اشتباه تماس گرفتم...
ارسلان: با دیانا مگه کار نداشتی؟
ممدرضا: شما؟
ارسلان: شوهرشم
ممدرضا: چی؟دیانا ازدواج کرده؟
ارسلان: دیر فهمیدی:)دیگه به این شماره زنگ نزن..گوشیو قطع کردم
دیانا: از حموم اومدم و لباسامو پوشیدم دوست نداشتم با ارسلان چشم تو چشم بشم
۱۶۷.۷k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.