رمان : گورکن
رمان : گورکن
پارت : ³
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
(صبح روز بعد)
با یک دلدرد از خواب بیدار شدم دستی روی دلم کشیدم لباس تنم نبود و در اتاق باز شد
جیمین: بیدار شدی؟
ات: گمشو بیرون عو//ضی
جیمین: چیشده؟ دیشب بهت خوش نگذشت؟ به من که خیلی خوش گذشت
ات: لباسام کجاست؟
جیمین: مگه یادت نمیاد؟ اونا جر خورد
ات: الان من با چی برم خونه ها؟ (داد)
جیمین : با لباس های من ، ولی انگار به تو هم خوش گذشته چون ناراحت نیستی
ات: تو دختر بودن من رو ازم گرفتی (بغض) گمشو بیرون میخوام لباس عوض کنم
جیمین: باشه
بغض توی گلوم بود هرلحظه ممکن بود بترکه پس سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین
جیمین: جایی میری بیبی؟
ات: به من نگو بیبی
جیمین: (نیشخند) تو دیشب مال من شدی و الان بیبی منی
ات: خفه شو
جیمین: حالا تو بگو کجا میری؟
ات: به تو چه؟ هااا؟ به تو چه؟ (داد)
از توی اون خونه رفتم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم خونه ، در رو باز کردم و پشت در نشستم بغضم شکست پاهام دلم خیلی درد میکرد پس رفتم یدونه کیسه ی اب گرم روی دلم گذاشتم و رفتم حموم ، موهام رو خشک کردم و نشستم توی سالن بغض توی گلوم بود تلوزیون رو روشن کردم که کامیلا زنگ زد از دیشب تاحالا ۳۲ بار بهم زنگ زده بود
(مکالمه)
کامیلا: اتتت خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ اون مرتیکه تو رو کجا برد؟
ات: کامیلا...من...من..(بغضم شکست)....من نمیتونم صحبت کنم
کامیلا: ات من الان میام اونجا
ات: چی؟ کامیلا نه....
(پایان مکالمه)
کامیلا داشت میومد اینجا ولی...نمیدونستم چیکار کنم....شاید واقعا باید به کامیلا میگفتم پس منتظر موندم بیاد
(چند دقیقه بعد)
زنگ خونه به صدا در اومد رفتم و درو باز کردم کامیلا پرید بغلم
کامیلا: ات خوبی؟
ات: آره...یعنی...نه(بغض)
کامیلا: بهم بگو چیشده؟
ات: خوب بیا بشین....
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و شروع به گریه کردن کردم
کامیلا:اون مرتیکه رو ببینم میکشمش....ناراحت نباش ات...میتونی ازش شکایت کنی
ات: واقعا؟....هق....هق
کامیلا: آره
ات: پس بریم؟
کامیلا: الان نه یکم بخواب فردا باهم میریم....منم امشب اینجا میمونم
ات: ممنونم
رفتیم شام درست کردیم و خوردیم بعد فیلم دیدیم و خوابیدیم
(فردا صبح)
بیدار شدم...دوروز از اون اتفاق میگذره....ولی امروز حالت تهوع داشتم...سرم درد میکرد...رفتم نگاه به تقویم کردم دیدم امروز پر//یود میشم....پس رفتم دستشویی
کامیلا: ات؟ کجایی؟
ات: اینجام اومدم
کامیلا: صبح بخیر
ات: صبح تو هم بخیر
کامیلا: الان ساعت ۹ هست صبحونه بخوریم میریم....بیا بعدش هم بریم خرید
ات: باشه
کامیلا: اوکی من میرم صبحونه درست کنم
ات : وایسا کمکت کنم...
کامیلا: نه تو برو بشین
ات: اهوم....
صبحونه خوردیم لباس پوشیدیم و رفتیم شکایت نامه نوشتیم
ات: خوبب تموم شد
کامیلا: آره
ات: خوب کجا بریم؟
کامیلا: بریم پاساژ؟
ات: بریممم
رفتیم پاساژ ساعت ۱ شد و باهم رفتیم خونه ، رفتم دستشویی ولی...من پر//یود نشدم....دوباره حالت تهوع شروع شد و بالا اوردم که کامیلا در زد
کامیلا: ات خوبی؟
ات: کامیلا من حالت تهوع دارم و پر//یود نشدم
کامیلا: بریم دکتر
ات: ولی...
کامیلا: ات بدو بریم دکتر
با کامیلا رفتیم دکتر و ازم آزمایش گرفتن گفتن نیم ساعت دیگه جوابش میاد پس نشستیم و منتظر موندیم
(نیم ساعت بعد)
جواب اومد و نگاهی به آزمایش کردم و باورم نمیشد.....من...من...باردار بودم
کامیلا: ات؟ این چیه؟
ات: من...حاملهام؟
دکتر : بله تبریک میگم
ات: آقای دکتر حتما اشتباهی شده من...
دکتر : نه خانم کیم کاملا درسته
با کامیلا از بیمارستان اومدیم بیرون و.....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
پایان این پارت
این یکی به عنوان ویدیو آپلود شد چون هرکاری کردم نشد عکس آپلود کنم
پارت : ³
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
(صبح روز بعد)
با یک دلدرد از خواب بیدار شدم دستی روی دلم کشیدم لباس تنم نبود و در اتاق باز شد
جیمین: بیدار شدی؟
ات: گمشو بیرون عو//ضی
جیمین: چیشده؟ دیشب بهت خوش نگذشت؟ به من که خیلی خوش گذشت
ات: لباسام کجاست؟
جیمین: مگه یادت نمیاد؟ اونا جر خورد
ات: الان من با چی برم خونه ها؟ (داد)
جیمین : با لباس های من ، ولی انگار به تو هم خوش گذشته چون ناراحت نیستی
ات: تو دختر بودن من رو ازم گرفتی (بغض) گمشو بیرون میخوام لباس عوض کنم
جیمین: باشه
بغض توی گلوم بود هرلحظه ممکن بود بترکه پس سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین
جیمین: جایی میری بیبی؟
ات: به من نگو بیبی
جیمین: (نیشخند) تو دیشب مال من شدی و الان بیبی منی
ات: خفه شو
جیمین: حالا تو بگو کجا میری؟
ات: به تو چه؟ هااا؟ به تو چه؟ (داد)
از توی اون خونه رفتم بیرون و تاکسی گرفتم و رفتم خونه ، در رو باز کردم و پشت در نشستم بغضم شکست پاهام دلم خیلی درد میکرد پس رفتم یدونه کیسه ی اب گرم روی دلم گذاشتم و رفتم حموم ، موهام رو خشک کردم و نشستم توی سالن بغض توی گلوم بود تلوزیون رو روشن کردم که کامیلا زنگ زد از دیشب تاحالا ۳۲ بار بهم زنگ زده بود
(مکالمه)
کامیلا: اتتت خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ اون مرتیکه تو رو کجا برد؟
ات: کامیلا...من...من..(بغضم شکست)....من نمیتونم صحبت کنم
کامیلا: ات من الان میام اونجا
ات: چی؟ کامیلا نه....
(پایان مکالمه)
کامیلا داشت میومد اینجا ولی...نمیدونستم چیکار کنم....شاید واقعا باید به کامیلا میگفتم پس منتظر موندم بیاد
(چند دقیقه بعد)
زنگ خونه به صدا در اومد رفتم و درو باز کردم کامیلا پرید بغلم
کامیلا: ات خوبی؟
ات: آره...یعنی...نه(بغض)
کامیلا: بهم بگو چیشده؟
ات: خوب بیا بشین....
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم و شروع به گریه کردن کردم
کامیلا:اون مرتیکه رو ببینم میکشمش....ناراحت نباش ات...میتونی ازش شکایت کنی
ات: واقعا؟....هق....هق
کامیلا: آره
ات: پس بریم؟
کامیلا: الان نه یکم بخواب فردا باهم میریم....منم امشب اینجا میمونم
ات: ممنونم
رفتیم شام درست کردیم و خوردیم بعد فیلم دیدیم و خوابیدیم
(فردا صبح)
بیدار شدم...دوروز از اون اتفاق میگذره....ولی امروز حالت تهوع داشتم...سرم درد میکرد...رفتم نگاه به تقویم کردم دیدم امروز پر//یود میشم....پس رفتم دستشویی
کامیلا: ات؟ کجایی؟
ات: اینجام اومدم
کامیلا: صبح بخیر
ات: صبح تو هم بخیر
کامیلا: الان ساعت ۹ هست صبحونه بخوریم میریم....بیا بعدش هم بریم خرید
ات: باشه
کامیلا: اوکی من میرم صبحونه درست کنم
ات : وایسا کمکت کنم...
کامیلا: نه تو برو بشین
ات: اهوم....
صبحونه خوردیم لباس پوشیدیم و رفتیم شکایت نامه نوشتیم
ات: خوبب تموم شد
کامیلا: آره
ات: خوب کجا بریم؟
کامیلا: بریم پاساژ؟
ات: بریممم
رفتیم پاساژ ساعت ۱ شد و باهم رفتیم خونه ، رفتم دستشویی ولی...من پر//یود نشدم....دوباره حالت تهوع شروع شد و بالا اوردم که کامیلا در زد
کامیلا: ات خوبی؟
ات: کامیلا من حالت تهوع دارم و پر//یود نشدم
کامیلا: بریم دکتر
ات: ولی...
کامیلا: ات بدو بریم دکتر
با کامیلا رفتیم دکتر و ازم آزمایش گرفتن گفتن نیم ساعت دیگه جوابش میاد پس نشستیم و منتظر موندیم
(نیم ساعت بعد)
جواب اومد و نگاهی به آزمایش کردم و باورم نمیشد.....من...من...باردار بودم
کامیلا: ات؟ این چیه؟
ات: من...حاملهام؟
دکتر : بله تبریک میگم
ات: آقای دکتر حتما اشتباهی شده من...
دکتر : نه خانم کیم کاملا درسته
با کامیلا از بیمارستان اومدیم بیرون و.....
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
پایان این پارت
این یکی به عنوان ویدیو آپلود شد چون هرکاری کردم نشد عکس آپلود کنم
۷۰۸
۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.