وقتی رییس مافیا عاشقت میشه پارت ۳۲
لنا دست جیمین و میگیره میگه:جیمیناااا....ترو خدا برگرد
جیمین سر شو تکون میده و میدو سمت خونه وقتی میره داخل خونه..مامانش و میبینه که افتاده زمین و داره جون میده...با گریه میره سمتش و میگیرش بغل
جیمین: ماماننننن ...مامانیییی ...چی شده
مامان جیمین دستشو میکشه روی صورت جیمین و میگه:گریه...ن..کن پسرم...تو....باید...قوی..باشی...تا بتونی از ...لنا مراقبت...کنیی...هیچ..وقت ..ترکش نکن........
جیمین: مامانننننننننن....هق مامانییییی
جیمین نگاه به دور و اطراف کرد جسد باباشم اون ور افتاده بود ....مگه یه بچه چقد میفهمه ....چقد درک این ماجراهای نحس و داره ...فقط چن ساعت اونجا نشسته بود و اشک میریخت بی صدا....یاد حرف مادر افتاد....یاد لنا میوفته .....اونا تنها گذاشت ولی....بهش قول داده بود ....سر پا میشه و میدوه دنبال لنا همه جا رو میگره....خونه رو زیر رو میکنه.....میره همون جایی که لنا رو گذاشت ....اما نبود ....کمکم اشکاش داشت سرازیر میشد افتاد زمین ...و زمین و چنگ میزد ....دستش گیر کرد به یه چیزی ...گریش قطع شد ....برداشتش گیره سر لنا بود نگاش کرد...از خودش متنفر بود ....اون بهش قول داد برمیگرده ولی حالا...
***
دو سه روز از اون ماجرا گذشته بود جیمین هر روز صبح از خونه میرفت بیرون تا شب دنبال لنا میگشت روز ها میگذشت تا اینکه جیمین یه ادرس از عموی لنا پیدا کرد ...رفت اونجا بدون اجازه دادن به کسی وارد اتاق عموی لنا شد
جیمین: کجاست
عمو لنا: چیی
جیمین: میگم لنا کجاستت(باداد)
عمو لنا: اههه ....پسر جون متاسفم که این و میگم ....ولی لنا مرده
جیمین: دورغ میگییی...همش حرف مفته
عموی لنا: بهت یاد ندادن ادب داشته باشی
جیمین: ببین مرتیکه ....به نفعته بگی لنا کجاس
عموی لنا: ههه...جوجه دارم بهت میگم اون مردههه(باداد)
جیمین: تو دورغ میگی این ممکن نیس
عموی لنا یکی و صدا زد اومد داخل اتاق و رو بهش گفت: این بچه پرو و ببر و قبر لنا رو بهش نشون بده
جیمین ویو ...این چی گفت...گفت قبر لنا...ن..ن...ن این ممکن نیست ...اشک تو چشمام جمع شد ...من به اون قول دادم ....همونجا افتادم و هق زدم ...از خودم حالم بهم میخوره ....من اون و تنها گذاشتم ...بهش گفتم برمیگردم ولی من....من چیکار کردم
مردهه: بیا بریم پسر جون
جیمین و سوار ماشین کرد و برد یه جای پرتی ...اونجا یه قبر بود ...یه قبر کوچیک ...جیمین تا چشمش به قبر میافته بغض گلوش و میگیره همونجا میافته زمین شروع میکنه به بلند گریه کردن ....تا می تونست داد میزد ....اون مرد رفت و حالا جیمین تنها سر قبری که بهش گفتن گلُ اش و اونجا خاک کردن اشک میرخت و سر خودش ....سر بد قولیش داد میزد ....
جیمین: لنااااااااا.....هق ....من نمیخواستم ترو تنها بزارم...همش تقصیر منه....هق ....تو....تو رفتی و من و تنها گذاشتی ...تو قول دادی که برای من باشی....قول دادی
جیمین سر شو تکون میده و میدو سمت خونه وقتی میره داخل خونه..مامانش و میبینه که افتاده زمین و داره جون میده...با گریه میره سمتش و میگیرش بغل
جیمین: ماماننننن ...مامانیییی ...چی شده
مامان جیمین دستشو میکشه روی صورت جیمین و میگه:گریه...ن..کن پسرم...تو....باید...قوی..باشی...تا بتونی از ...لنا مراقبت...کنیی...هیچ..وقت ..ترکش نکن........
جیمین: مامانننننننننن....هق مامانییییی
جیمین نگاه به دور و اطراف کرد جسد باباشم اون ور افتاده بود ....مگه یه بچه چقد میفهمه ....چقد درک این ماجراهای نحس و داره ...فقط چن ساعت اونجا نشسته بود و اشک میریخت بی صدا....یاد حرف مادر افتاد....یاد لنا میوفته .....اونا تنها گذاشت ولی....بهش قول داده بود ....سر پا میشه و میدوه دنبال لنا همه جا رو میگره....خونه رو زیر رو میکنه.....میره همون جایی که لنا رو گذاشت ....اما نبود ....کمکم اشکاش داشت سرازیر میشد افتاد زمین ...و زمین و چنگ میزد ....دستش گیر کرد به یه چیزی ...گریش قطع شد ....برداشتش گیره سر لنا بود نگاش کرد...از خودش متنفر بود ....اون بهش قول داد برمیگرده ولی حالا...
***
دو سه روز از اون ماجرا گذشته بود جیمین هر روز صبح از خونه میرفت بیرون تا شب دنبال لنا میگشت روز ها میگذشت تا اینکه جیمین یه ادرس از عموی لنا پیدا کرد ...رفت اونجا بدون اجازه دادن به کسی وارد اتاق عموی لنا شد
جیمین: کجاست
عمو لنا: چیی
جیمین: میگم لنا کجاستت(باداد)
عمو لنا: اههه ....پسر جون متاسفم که این و میگم ....ولی لنا مرده
جیمین: دورغ میگییی...همش حرف مفته
عموی لنا: بهت یاد ندادن ادب داشته باشی
جیمین: ببین مرتیکه ....به نفعته بگی لنا کجاس
عموی لنا: ههه...جوجه دارم بهت میگم اون مردههه(باداد)
جیمین: تو دورغ میگی این ممکن نیس
عموی لنا یکی و صدا زد اومد داخل اتاق و رو بهش گفت: این بچه پرو و ببر و قبر لنا رو بهش نشون بده
جیمین ویو ...این چی گفت...گفت قبر لنا...ن..ن...ن این ممکن نیست ...اشک تو چشمام جمع شد ...من به اون قول دادم ....همونجا افتادم و هق زدم ...از خودم حالم بهم میخوره ....من اون و تنها گذاشتم ...بهش گفتم برمیگردم ولی من....من چیکار کردم
مردهه: بیا بریم پسر جون
جیمین و سوار ماشین کرد و برد یه جای پرتی ...اونجا یه قبر بود ...یه قبر کوچیک ...جیمین تا چشمش به قبر میافته بغض گلوش و میگیره همونجا میافته زمین شروع میکنه به بلند گریه کردن ....تا می تونست داد میزد ....اون مرد رفت و حالا جیمین تنها سر قبری که بهش گفتن گلُ اش و اونجا خاک کردن اشک میرخت و سر خودش ....سر بد قولیش داد میزد ....
جیمین: لنااااااااا.....هق ....من نمیخواستم ترو تنها بزارم...همش تقصیر منه....هق ....تو....تو رفتی و من و تنها گذاشتی ...تو قول دادی که برای من باشی....قول دادی
۱۶.۵k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.