our song part : ۳
های گایز این پارت رو واستون اشتباهی گذاشتم چون من پریشب پارت ۳ رو نوشتم و دیروز پارت ۴ رو نوشتم بخاطر همین اشتباهی پارت چهارم رو واستون پست کردم شرمنده گایز گیج تون کردم
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
دستی که برای زدن در اتاق بالا برده بود با صدای آشفته ی آشنایی متوقف شد
دنیل : عاح...جیمین...چطوری پسر؟
جیمین : دنیل...اینجا کجا و تو کجا مرد؟ از کی اینجایی؟ چرا تنهایی ؟ تهیونگ تو اتاقشه؟
دنیل : مثل همیشه یک ریز سوال میپرسی که... اره تهیونگ تو اتاقشه بهتره یکم تنها بمونه
جیمین با چشمانی تنگ شده پرسید
جیمین : چیشده؟
تهیونگ : جیمینا....
جیمین : عااا...تهیونگ..خوبی؟ چرا انقد پریشون به نظر میای؟
دنیل : من تنهاتون میزارم
تهیونگ نگاه سرسری به دنیل انداخت و با دستش جیمین را به اتاق دعوت کرد خودش را با بغض روی مبل چرمی قهوه ای انداخت و با انگشتانش به موهاش چنگ انداخت
تهیونگ : الی...الیزابت..عامم...خب...خب جيمينا...اونو از دست دادم
جیمین : چقدر ناگهانی من واقعا متاسفم....
تهیونگ : کسی که باید متاسف باشه منم...حس خیلی بدی دارم
جیمین : میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ : باید برم... باید برم اونجا
جیمین : میخوای باهات بیام؟
تهیونگ : نه من حالم خوبه.... نگران چیزی نباش
جیمین با تردید تن سرد شده ی مرد رو به آغوش گرمش کشید
جیمین : کینچانا...کینچانا... همه چی درست میشه تهیونگی حالش یروزی خیلی بهتر میشه هوم؟
تهیونگ خنده تلخی کرد و از پسر جدا شد
تهیونگ : هر وقت میخوای آرومم کنی کره ای حرف میزنی و به طرز خیلی مسخره ای این روش جواب میده
جیمین چشمک شیرینی به پسر زد و با خدافظی کوتاهی خونه تهیونگ رو ترک کرد و اطمینان داد که قبل رفتنش خودش رو میرسونه برای بغل خدافظی..
┈─┈──┈𔘓┈──┈─┈
تهیونگ : خونه ی قشنگی داری
دنیل : فکر کن خونه خودته..نصف شبه...بهتره بخوابیم... فردا هر جا که دوست داشتی میبرمت اتاق سمت راستی مال توعه
پسر سری به صاحب خونه تکون داد و با شب بخیری وارد اتاق سمت راستی شد
ساعت از نیمه شب گذشته بود ولی هنوز سر جایش اینور اونور میچرخید ولی دریغ از ذره ای میل برای خواب پیرهن بزرگی را روی تن برهنه اش انداخت و با بستن نصفی از دکمه هاش خونه رو ترک کرد سینه ستبرش زیر نور ماه میدرخشید بیشتر به کسانی که نصف شب راهشان را گم کرده اند شبیه بود تا یک شهری...
وارد زمینی که تو سن ۱۸ سالگی خریده بود شد گندم ها تا زیر بغل هایش آمده بودند
ماه..
گندم زار طلایی...
و مردی که چشمهایش سر درگمی و غم را بیداد میکند نقاش حال خودش تبدیل به اثر هنری باشکوهی شده که توجه هر بیننده ای را به خود جلب میکند
_دست از پا خطا کنی کشتمت...
تهیونگ : تو کی هستی؟
_اینو من باید بپرسم توکی هستی؟و توی زمین من چه غلطی میکنی؟
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
دستی که برای زدن در اتاق بالا برده بود با صدای آشفته ی آشنایی متوقف شد
دنیل : عاح...جیمین...چطوری پسر؟
جیمین : دنیل...اینجا کجا و تو کجا مرد؟ از کی اینجایی؟ چرا تنهایی ؟ تهیونگ تو اتاقشه؟
دنیل : مثل همیشه یک ریز سوال میپرسی که... اره تهیونگ تو اتاقشه بهتره یکم تنها بمونه
جیمین با چشمانی تنگ شده پرسید
جیمین : چیشده؟
تهیونگ : جیمینا....
جیمین : عااا...تهیونگ..خوبی؟ چرا انقد پریشون به نظر میای؟
دنیل : من تنهاتون میزارم
تهیونگ نگاه سرسری به دنیل انداخت و با دستش جیمین را به اتاق دعوت کرد خودش را با بغض روی مبل چرمی قهوه ای انداخت و با انگشتانش به موهاش چنگ انداخت
تهیونگ : الی...الیزابت..عامم...خب...خب جيمينا...اونو از دست دادم
جیمین : چقدر ناگهانی من واقعا متاسفم....
تهیونگ : کسی که باید متاسف باشه منم...حس خیلی بدی دارم
جیمین : میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ : باید برم... باید برم اونجا
جیمین : میخوای باهات بیام؟
تهیونگ : نه من حالم خوبه.... نگران چیزی نباش
جیمین با تردید تن سرد شده ی مرد رو به آغوش گرمش کشید
جیمین : کینچانا...کینچانا... همه چی درست میشه تهیونگی حالش یروزی خیلی بهتر میشه هوم؟
تهیونگ خنده تلخی کرد و از پسر جدا شد
تهیونگ : هر وقت میخوای آرومم کنی کره ای حرف میزنی و به طرز خیلی مسخره ای این روش جواب میده
جیمین چشمک شیرینی به پسر زد و با خدافظی کوتاهی خونه تهیونگ رو ترک کرد و اطمینان داد که قبل رفتنش خودش رو میرسونه برای بغل خدافظی..
┈─┈──┈𔘓┈──┈─┈
تهیونگ : خونه ی قشنگی داری
دنیل : فکر کن خونه خودته..نصف شبه...بهتره بخوابیم... فردا هر جا که دوست داشتی میبرمت اتاق سمت راستی مال توعه
پسر سری به صاحب خونه تکون داد و با شب بخیری وارد اتاق سمت راستی شد
ساعت از نیمه شب گذشته بود ولی هنوز سر جایش اینور اونور میچرخید ولی دریغ از ذره ای میل برای خواب پیرهن بزرگی را روی تن برهنه اش انداخت و با بستن نصفی از دکمه هاش خونه رو ترک کرد سینه ستبرش زیر نور ماه میدرخشید بیشتر به کسانی که نصف شب راهشان را گم کرده اند شبیه بود تا یک شهری...
وارد زمینی که تو سن ۱۸ سالگی خریده بود شد گندم ها تا زیر بغل هایش آمده بودند
ماه..
گندم زار طلایی...
و مردی که چشمهایش سر درگمی و غم را بیداد میکند نقاش حال خودش تبدیل به اثر هنری باشکوهی شده که توجه هر بیننده ای را به خود جلب میکند
_دست از پا خطا کنی کشتمت...
تهیونگ : تو کی هستی؟
_اینو من باید بپرسم توکی هستی؟و توی زمین من چه غلطی میکنی؟
۴.۸k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.