"•عشق خونی•" "•پارت3•"
قسمت سوم مقصد اصلی
به اتاق بزرگی که داخلش بودم نگاهی انداختم. برای مدتی من اریکای خوناشامم... باید طاقت بیارم، فقط یک مدت کوتاه من به عنوان یک خوناشام زندگی میکنم. روی تخت دراز کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم، برای لحظه ای حس کردم قلبم داره از قفسه سینم میزنه بیرون. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم... با تکون های ارومه یک نفر، چشمام رو به سختی باز کردم و پلکی زدم. دیدم تار بود و نتونستم دختر مقابلم رو واضح ببینم. دوباره چشمام رو بستم و غر زدم ـــ یوکی ولم کن می خوام بخوابم! با روشن شدن مغزم و درک اینکه الان کجام، سریع چشمام رو باز کردم و نشستم. دختری که رو به روم ایستاده بود و لباساش داد میزد خدمتکاره، گفت ـــ بانو، امروز روز مهمیه...باید سریع تر اماده بشین. سری تکون دادم که لباسی رو روی تخت گذاشت و رفت بیرون. خمیازه ای کشیدم و چشمام رو مالیدم. رفتم دست شویی و صورتم رو شستم. حوله ای برداشتم و صورتم رو خشک کردم و نگاهی توی ایینه به خودم انداختم و به حرفه ای بودنه لیسا احسنت گفتم. لباس رو برداشتم و پوشیدم. زخم دستم به طور معجزه اسایی کاملا خوب شده بود. به خودم توی ایینه نگاهی انداختم و لایکی به خودم دادم. از اتاق اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین.وسط سالن ایستاده بودم که خدمتکاری با دیدن اینکه گیج میزنم، سریع گفت ـــ بانوی من زود برید اتاق پذیرایی! خاک توی گورم شد، حالا از بین این همه اتاق، اتاق پذیرایی رو از کجا پیدا کنم. با دیدن خدمتکاره دیگه که شیرینی به دست به سمته اتاقی حرکت میکرد، دنبالش رفتم. اتاق دوتا در کنار هم داشت و از بزرگ بودنش معلوم بود اتاق مهمیه. وارد شدم که چشمم به اون شیاد عوضی افتاد. لبخنده زوری زدم. با لبخند به سمتم اومد و در اغوشم گرفت. خیلی دلم می خواد همین الان بفرستمش اون دنیا ولی این اغازه راهه و باید خوناشام های بیشتری پیدا کنم. ـــ دخترم، امروز خیلی زیبا شدی. به سختی سعی کردم لبخندم کاملا طبیعی باشه، با لحن مهربونی گفتم ـــ ممنون پدر. روی مبل های سلطنتی نشستیم و منتظر شدیم.
بعد از چند مین در توسط خدمتکار باز شد و پسر خوش قیافه ای وارد شد. همزمان با این شیاد بلند شدم. پسره کت و شلوار مشکی پوشیده بود و دستاش توی جیب شلوارش بودن و این استایل خیلی جذابش کرده بود. سجون سریع رفت سمتش و بهش خوش امد گفت. پسره با همون چهره بی حسش نگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت سمت پدرم و دوتایی پچ پچ میکردن. دلم می خواست بدونم چی میگن برای همین همه ی تمرکزم رو جمع کردم توی گوشام و با دقت به حرفاشون گوش دادم. سجون درباره من با اون پسره صحبت میکرد و ازش می خواست مواظبه من باشه و بعد توضیح داد به خاطر زیاد شدنه شکارچی های خوناشام، نمی خوان جشن عروسی بگیرن. پورخندی زدم پس اقای پارک تویی. قصد کردم اولین نفرها تو و سجون رو بفرستم جهنم ولی قبلش باید جای چن تا خوناشام گردن کلفته دیگه رو هم نشونم بدین!
حتی یک کلمه هم من با این پسره صحبت نکردم و تمام مدت که بیشتر از یک ربع نمیشد، با سجون زر زر میکردن *-* در اخر همگی رفتیم توی حیاط. سجون دوباره اومد بغلم کرد...ای خدا بزنم لهش کنم این کنه رو -_- ازم خداحافظی که کرد فهمیدم باید با پسره برم. صندلی عقب نشستم. نفس عمیقی کشیدم، دوباره تپش قلبم شروع شده. پسره هم اومد نشست، ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. یک دستش رو گذاشته بود روی فرمون و دست دیگش هم به پنجره تکیه داده بود. مادرزادی جذابه ینی؟ *-* حواسم نبود و مشغول انالیز کردنش بودم که یهو گفت ـــ دید زدنت تموم شد؟! سریع نگاهمو دادم به پنجره و اخم ریزی کردم ـــ من دید نمیزدم. از توی ایینه نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد. دستامو مشت کردم، الان که توی ماشین تنهاییم بهترین فرصت برای کشتنه این خودشیفتس. به افکارم لبخندی زدم و توی دلم به خودم گفتم: نه، هنوز زوده...
یک عمارت بزرگ رسیدیم. در بزرگه حیاط توسط دوتا نگهبان باز شد. با فکر کردن به اینکه اینجا فقط من انسانم، قلبم مچاله میشد. ماشین که داخل حیاط پارک شد، پیاده شدم. دنبال پسره به سمت در اصلی حرکت کردم که یهو وسط راه ایستاد و به قسمتی از حیاط که باغ گل های رز قرار داشت خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که بین گل ها نشسته بود. پوزخندی زد و دوباره به سمت در حرکت کرد و من اصلا متوجه رفتنش نشدم.
به اتاق بزرگی که داخلش بودم نگاهی انداختم. برای مدتی من اریکای خوناشامم... باید طاقت بیارم، فقط یک مدت کوتاه من به عنوان یک خوناشام زندگی میکنم. روی تخت دراز کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم، برای لحظه ای حس کردم قلبم داره از قفسه سینم میزنه بیرون. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم... با تکون های ارومه یک نفر، چشمام رو به سختی باز کردم و پلکی زدم. دیدم تار بود و نتونستم دختر مقابلم رو واضح ببینم. دوباره چشمام رو بستم و غر زدم ـــ یوکی ولم کن می خوام بخوابم! با روشن شدن مغزم و درک اینکه الان کجام، سریع چشمام رو باز کردم و نشستم. دختری که رو به روم ایستاده بود و لباساش داد میزد خدمتکاره، گفت ـــ بانو، امروز روز مهمیه...باید سریع تر اماده بشین. سری تکون دادم که لباسی رو روی تخت گذاشت و رفت بیرون. خمیازه ای کشیدم و چشمام رو مالیدم. رفتم دست شویی و صورتم رو شستم. حوله ای برداشتم و صورتم رو خشک کردم و نگاهی توی ایینه به خودم انداختم و به حرفه ای بودنه لیسا احسنت گفتم. لباس رو برداشتم و پوشیدم. زخم دستم به طور معجزه اسایی کاملا خوب شده بود. به خودم توی ایینه نگاهی انداختم و لایکی به خودم دادم. از اتاق اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین.وسط سالن ایستاده بودم که خدمتکاری با دیدن اینکه گیج میزنم، سریع گفت ـــ بانوی من زود برید اتاق پذیرایی! خاک توی گورم شد، حالا از بین این همه اتاق، اتاق پذیرایی رو از کجا پیدا کنم. با دیدن خدمتکاره دیگه که شیرینی به دست به سمته اتاقی حرکت میکرد، دنبالش رفتم. اتاق دوتا در کنار هم داشت و از بزرگ بودنش معلوم بود اتاق مهمیه. وارد شدم که چشمم به اون شیاد عوضی افتاد. لبخنده زوری زدم. با لبخند به سمتم اومد و در اغوشم گرفت. خیلی دلم می خواد همین الان بفرستمش اون دنیا ولی این اغازه راهه و باید خوناشام های بیشتری پیدا کنم. ـــ دخترم، امروز خیلی زیبا شدی. به سختی سعی کردم لبخندم کاملا طبیعی باشه، با لحن مهربونی گفتم ـــ ممنون پدر. روی مبل های سلطنتی نشستیم و منتظر شدیم.
بعد از چند مین در توسط خدمتکار باز شد و پسر خوش قیافه ای وارد شد. همزمان با این شیاد بلند شدم. پسره کت و شلوار مشکی پوشیده بود و دستاش توی جیب شلوارش بودن و این استایل خیلی جذابش کرده بود. سجون سریع رفت سمتش و بهش خوش امد گفت. پسره با همون چهره بی حسش نگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت سمت پدرم و دوتایی پچ پچ میکردن. دلم می خواست بدونم چی میگن برای همین همه ی تمرکزم رو جمع کردم توی گوشام و با دقت به حرفاشون گوش دادم. سجون درباره من با اون پسره صحبت میکرد و ازش می خواست مواظبه من باشه و بعد توضیح داد به خاطر زیاد شدنه شکارچی های خوناشام، نمی خوان جشن عروسی بگیرن. پورخندی زدم پس اقای پارک تویی. قصد کردم اولین نفرها تو و سجون رو بفرستم جهنم ولی قبلش باید جای چن تا خوناشام گردن کلفته دیگه رو هم نشونم بدین!
حتی یک کلمه هم من با این پسره صحبت نکردم و تمام مدت که بیشتر از یک ربع نمیشد، با سجون زر زر میکردن *-* در اخر همگی رفتیم توی حیاط. سجون دوباره اومد بغلم کرد...ای خدا بزنم لهش کنم این کنه رو -_- ازم خداحافظی که کرد فهمیدم باید با پسره برم. صندلی عقب نشستم. نفس عمیقی کشیدم، دوباره تپش قلبم شروع شده. پسره هم اومد نشست، ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. یک دستش رو گذاشته بود روی فرمون و دست دیگش هم به پنجره تکیه داده بود. مادرزادی جذابه ینی؟ *-* حواسم نبود و مشغول انالیز کردنش بودم که یهو گفت ـــ دید زدنت تموم شد؟! سریع نگاهمو دادم به پنجره و اخم ریزی کردم ـــ من دید نمیزدم. از توی ایینه نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد. دستامو مشت کردم، الان که توی ماشین تنهاییم بهترین فرصت برای کشتنه این خودشیفتس. به افکارم لبخندی زدم و توی دلم به خودم گفتم: نه، هنوز زوده...
یک عمارت بزرگ رسیدیم. در بزرگه حیاط توسط دوتا نگهبان باز شد. با فکر کردن به اینکه اینجا فقط من انسانم، قلبم مچاله میشد. ماشین که داخل حیاط پارک شد، پیاده شدم. دنبال پسره به سمت در اصلی حرکت کردم که یهو وسط راه ایستاد و به قسمتی از حیاط که باغ گل های رز قرار داشت خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که بین گل ها نشسته بود. پوزخندی زد و دوباره به سمت در حرکت کرد و من اصلا متوجه رفتنش نشدم.
۳۸.۷k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱