امروز دختری را دیدم
امروز دختری را دیدم
کمی قد بلند با چشمان قهوه ای
و ابروهایه بهم گره خورده و
موهای مشکی که تارهای سفید
بین گیسوانش خود نمایی میکرد
خیلی مشوش بود انگار که
از درون با خود میجنگید
مدام با خود کلنجار میرفت
از دور پیدا بود بین ماندن و رفتن مردد است
نزدیکش شدم گفتم چیزی شده
گفت نه میتوانم بروم نه میتوانم بمانم
گفتم چرا
گفت هرچه فکر میکنم هیچ جایی را پیدا
نمیکنم که اندازه یک نفر جا داشته باشد
گفتم پس بمان...
گفت نمیشود در جایی ماند که
تو را از آنجا بیرون انداخته اند
چشمانم پر از اشک شد
دلم برایش سوخت
جلوتر رفتم تا او را در آغوش بگیرم
دیدم او چقدر شبیه من است
هزاران سال پیرتر از دختری بود
که دیروز در آینه دیده بودم
یک شب مگر چند سال میتواند
یک آدم را پیر کند...
#آن_دختر_من_بودم
کمی قد بلند با چشمان قهوه ای
و ابروهایه بهم گره خورده و
موهای مشکی که تارهای سفید
بین گیسوانش خود نمایی میکرد
خیلی مشوش بود انگار که
از درون با خود میجنگید
مدام با خود کلنجار میرفت
از دور پیدا بود بین ماندن و رفتن مردد است
نزدیکش شدم گفتم چیزی شده
گفت نه میتوانم بروم نه میتوانم بمانم
گفتم چرا
گفت هرچه فکر میکنم هیچ جایی را پیدا
نمیکنم که اندازه یک نفر جا داشته باشد
گفتم پس بمان...
گفت نمیشود در جایی ماند که
تو را از آنجا بیرون انداخته اند
چشمانم پر از اشک شد
دلم برایش سوخت
جلوتر رفتم تا او را در آغوش بگیرم
دیدم او چقدر شبیه من است
هزاران سال پیرتر از دختری بود
که دیروز در آینه دیده بودم
یک شب مگر چند سال میتواند
یک آدم را پیر کند...
#آن_دختر_من_بودم
۳.۳k
۱۸ مهر ۱۴۰۲