رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت چهل و چهار
- انگار خبر نداشتید، خیر نیست. تا فردا بهتون اطلاع می دم ایشون چه کسی هستن.
نفهمیدم چطور از اونجا بیرون زدم. همه راه رو گریه می کردم. به خونه که رسیدم دیدم پنهان جلوی در بیهوش افتاد و یک مرد بالای سرش و به صورتت سیلی می زنه. دویدم.
- داری چیکار می کنی؟!
🐶مرد وحشت زده نگاهم کرد. یکی از دوست های پدرام بود.
- آقا پندار!
نگاهی به پنهان انداخت و گفت:
- غش کردن، یک خبر براشون آورده بودم که...
حدث زدم که خبر چی باشه. به بازوهاش چنگ انداختم.
- تو می دونی پدرام کجاست؟! می دونی این مرد که خودش رو به عنوان برادرم جا زده بود کیه؟!
#چند_ثانیه خشک شد بعد گفت:
- شما دونید؟!
داد کشیدم:
- بگو.
به خودش اومد.
- بیان اول خواهرتون رو داخل ببریم.
به پنهان نگاه کردم که با وجود بیحال بودم چادرش رو سفت زیر گلوش گرفته بود. یک لحظه به پدرام لعنت فرستادم که چطور تونست همچین خواهری رو نزدیک گرگ بذاره. 🥀پنهان رو بغل کردم و رو به مرد گفتم
- داخل بیا.
داخل رفتیم. پنهان رو به اشپزخونه بردم و یکم اب به صورتش زدم و یکم به خوردش دادم. حالش که بهتر شد زیر گریه زد و خودش رو توی بغلم انداخت.
- پندار این... این می گه...
در حالی که بهتم جاش رو به عصبانیت داده بود گفتم:
- می دونم چی می گه. دستم به #پدرام برسه خودم زیر خاک می کنمش.
پنهان ازم جدا شد و گفت:
- هرکاری می خوای بکن فقط بذار سالم پیداش کنیم.
بغلش کردم.
- معلوم که می ذارم.
زودتر از من یاد اون مرد افتاد.
- دوست پدرام کجاست؟!
- توی هال.
از جا بلند شد که سرش گیج رفت.🌼 سریع گرفتمش
- مراقب باش!
باهم بیرون رفتیم و پای حرف های اون مرد نشستیم
**پدرام**
نگاه خشمگین پندار رو از همون فاصله هم احساس می کردم. اولین قدم رو که برداشت انقدر ترسیدم که برگشتم و به راه مخالف شروع به دویدن کردم. می دونستم دنبالم نمی دوه چون می ترسه حواسم نباشه و #ماشین بهم برخورد کنه. انقدر دور شدم که دیگه نمی دیدمشون. اصلا تصور نمی کردم انقدر دلتنگشون باشم. یک گوشه نشستم و شروع به گریه کردم.
این ها اینجا چیکار می کردن؟! می دونستم پندار هیچ وقت من رو نمی بخشه و به خونه راهم نمی ده، پنهانم دیگه بهم اعتماد نمی کنه. از قرار دادمون فقط دو روز مونده بود و توی این زمان کم احساس می کردم اندازه صد سال بزرگ شدم تازه قدر برادر نگران و باهوشم رو می دونستم تازه خواهر مثل گلم رو می شناختم اگه می تونستم دست پندار رو صد #بوسه می زدم که از مثل فرزاد نشدن من جلوگیری کرد. که از مثل دریا نشدن پنهان جلوگیری کرد.
الان دریا واقعیت رو بفهمه چه العکس العملی نشون می ده؟ شاید اون هم ازم متنفر بشه. سرم رو که بالا آوردم تازه متوجه شدم همه با تعجب نگاهم می کنند. خودم رو جمع و جور کردم و بلند شدم. لباس هام که خاکی بود رو تکوندم. #رمان
نفهمیدم چطور از اونجا بیرون زدم. همه راه رو گریه می کردم. به خونه که رسیدم دیدم پنهان جلوی در بیهوش افتاد و یک مرد بالای سرش و به صورتت سیلی می زنه. دویدم.
- داری چیکار می کنی؟!
🐶مرد وحشت زده نگاهم کرد. یکی از دوست های پدرام بود.
- آقا پندار!
نگاهی به پنهان انداخت و گفت:
- غش کردن، یک خبر براشون آورده بودم که...
حدث زدم که خبر چی باشه. به بازوهاش چنگ انداختم.
- تو می دونی پدرام کجاست؟! می دونی این مرد که خودش رو به عنوان برادرم جا زده بود کیه؟!
#چند_ثانیه خشک شد بعد گفت:
- شما دونید؟!
داد کشیدم:
- بگو.
به خودش اومد.
- بیان اول خواهرتون رو داخل ببریم.
به پنهان نگاه کردم که با وجود بیحال بودم چادرش رو سفت زیر گلوش گرفته بود. یک لحظه به پدرام لعنت فرستادم که چطور تونست همچین خواهری رو نزدیک گرگ بذاره. 🥀پنهان رو بغل کردم و رو به مرد گفتم
- داخل بیا.
داخل رفتیم. پنهان رو به اشپزخونه بردم و یکم اب به صورتش زدم و یکم به خوردش دادم. حالش که بهتر شد زیر گریه زد و خودش رو توی بغلم انداخت.
- پندار این... این می گه...
در حالی که بهتم جاش رو به عصبانیت داده بود گفتم:
- می دونم چی می گه. دستم به #پدرام برسه خودم زیر خاک می کنمش.
پنهان ازم جدا شد و گفت:
- هرکاری می خوای بکن فقط بذار سالم پیداش کنیم.
بغلش کردم.
- معلوم که می ذارم.
زودتر از من یاد اون مرد افتاد.
- دوست پدرام کجاست؟!
- توی هال.
از جا بلند شد که سرش گیج رفت.🌼 سریع گرفتمش
- مراقب باش!
باهم بیرون رفتیم و پای حرف های اون مرد نشستیم
**پدرام**
نگاه خشمگین پندار رو از همون فاصله هم احساس می کردم. اولین قدم رو که برداشت انقدر ترسیدم که برگشتم و به راه مخالف شروع به دویدن کردم. می دونستم دنبالم نمی دوه چون می ترسه حواسم نباشه و #ماشین بهم برخورد کنه. انقدر دور شدم که دیگه نمی دیدمشون. اصلا تصور نمی کردم انقدر دلتنگشون باشم. یک گوشه نشستم و شروع به گریه کردم.
این ها اینجا چیکار می کردن؟! می دونستم پندار هیچ وقت من رو نمی بخشه و به خونه راهم نمی ده، پنهانم دیگه بهم اعتماد نمی کنه. از قرار دادمون فقط دو روز مونده بود و توی این زمان کم احساس می کردم اندازه صد سال بزرگ شدم تازه قدر برادر نگران و باهوشم رو می دونستم تازه خواهر مثل گلم رو می شناختم اگه می تونستم دست پندار رو صد #بوسه می زدم که از مثل فرزاد نشدن من جلوگیری کرد. که از مثل دریا نشدن پنهان جلوگیری کرد.
الان دریا واقعیت رو بفهمه چه العکس العملی نشون می ده؟ شاید اون هم ازم متنفر بشه. سرم رو که بالا آوردم تازه متوجه شدم همه با تعجب نگاهم می کنند. خودم رو جمع و جور کردم و بلند شدم. لباس هام که خاکی بود رو تکوندم. #رمان
۶۹.۸k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.