عمر بن عبدالملک
نجیبhttps://hawzah.net/fa/Magazine/View/6443/8113/106577/%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%88-%D8%B9%D9%85%D9%84%DA%A9%D8%B1%D8%AF-%D8%B9%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2-%D9%88-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7%D9%82%D8%B1%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D9%88 آل بنی امیه
عمر بن عبدالملک که بود
روابط امام باقر(علیه السلام ) با عمر بن عبدالعزیز
هنگامی که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، از فقها برای مشورت و همکاری دعوت کرد و نزدیک ترین مردم به او فقها بودند. او فرستاده ای نیز نزد ابوجعفر محمد بنعلی الباقر(علیه السلام ) فرستاد. وقتی امام(علیه السلام ) نزد او آمد عمر ساعتی با ایشان مشورت کرد. هنگام خداحافظی، عمر از امام(علیه السلام ) تقاضای موعظه و نصیحت کرد، امام(علیه السلام ) فرمود: تو را سفارش به تقوای الهی می کنم و این که بزرگ را پدر و کوچک را پسر و مردان را برادر خود بدانی. عمر گفت: خداوند تو را رحمت کند، تو همه آنچه را که ان شاءالله موجب خیر و سعادت ما می شود جمع کردی، به شرط این که ما به آن عمل کنیم و خداوند ما را بر آن یاری فرماید.
بعد از این که امام به وطن خود بازگشتند، عمر پیغام فرستاد که من می خواهم به دیدن شما بیایم. امام(علیه السلام ) فرستاده ای نزد او فرستاد و فرمود لازم نیست شما بیایید من نزد شما خواهم آمد. عمر قسم یاد کرد که حتماً من باید به محضر شما بیایم. در نتیجه عمر نزد امام آمد و به ایشان نزدیک شد و سینه اش را بر سینه امام گذاشت و شروع به گریه کرد. سپس در مقابل امام نشست؛ و زمانی که از محضر امام خارج میشد، تمام خواسته های امام(علیه السلام ) را برآورده کرده بود. عمر برگشت و بعد از این دیدار هرگز همدیگر را ندیدند، تا هر دو از دنیا رفتند.
عمر بن عبدالملک که بود
روابط امام باقر(علیه السلام ) با عمر بن عبدالعزیز
هنگامی که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، از فقها برای مشورت و همکاری دعوت کرد و نزدیک ترین مردم به او فقها بودند. او فرستاده ای نیز نزد ابوجعفر محمد بنعلی الباقر(علیه السلام ) فرستاد. وقتی امام(علیه السلام ) نزد او آمد عمر ساعتی با ایشان مشورت کرد. هنگام خداحافظی، عمر از امام(علیه السلام ) تقاضای موعظه و نصیحت کرد، امام(علیه السلام ) فرمود: تو را سفارش به تقوای الهی می کنم و این که بزرگ را پدر و کوچک را پسر و مردان را برادر خود بدانی. عمر گفت: خداوند تو را رحمت کند، تو همه آنچه را که ان شاءالله موجب خیر و سعادت ما می شود جمع کردی، به شرط این که ما به آن عمل کنیم و خداوند ما را بر آن یاری فرماید.
بعد از این که امام به وطن خود بازگشتند، عمر پیغام فرستاد که من می خواهم به دیدن شما بیایم. امام(علیه السلام ) فرستاده ای نزد او فرستاد و فرمود لازم نیست شما بیایید من نزد شما خواهم آمد. عمر قسم یاد کرد که حتماً من باید به محضر شما بیایم. در نتیجه عمر نزد امام آمد و به ایشان نزدیک شد و سینه اش را بر سینه امام گذاشت و شروع به گریه کرد. سپس در مقابل امام نشست؛ و زمانی که از محضر امام خارج میشد، تمام خواسته های امام(علیه السلام ) را برآورده کرده بود. عمر برگشت و بعد از این دیدار هرگز همدیگر را ندیدند، تا هر دو از دنیا رفتند.
۵.۷k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.