پارت ۱۶ (بجای من ببین )
پوستش مثل برف سفید شده بود دستاش یخ کرده بود داشت میلرزید یه پتو روش انداختم کنار تخت نشستم چند ساعت گذاشته بود اما هیچ حرکتی از خودش نشون نمیداد دیگه داشتم واقعا کم میآوردم اما باید بازم صبر میکردم بعد ۴۵ دقیقه یهو چشم هاشو باز کرد و نشست سعی کردم آرومش کنم که دوباره به سمت بالشتش رفت و سرشو آروم روی بالشت گذاشت عرق های سردی روی پیشونیش بود با دستمال پاکشون کردم اونسو بدون حرکت به سقف اتاق خیره شده بود همینطور که داشت پلک میزد قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد اما بازم بی حرکت بود سکوت مطلق اتاق رو پر کرده بود هیچ صدایی نمیآمد
تهیونگ: اونسو برای چی پاشدی برای خودت رفتی اینو اونور
اونسو بغض بزرگی توی گلوش بود با همون بغض و صدای آروم گفت
اونسو : تهیونگ من ..من برام چه اتفاقی داره میوفته ؟؟ (با بغض)
تهیونگ:هیچی فقط فکر کنم برای دیشب که الکل خورده بودی این اتفاق افتاده
تهیونگ خوب نقش خودشو حفظ میکرد چاره ای جز این نداشت لبخند الکی دلش شکسته بود اما توری تظاهر میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود
اونسو اشک هاش جاری میشودن این تهیونگ رو ازت میکرد با هر قطره اشک انگار قسمتی از قلبش رو مذاب میریختن
اونسو : تهیونگ من بچه نیستم خودم بهتر حال خودمو میتونم بفهمم چرا بهم نمیگی داره چه اتفاقی برام میفته
تهیونگ نمیتونست توی صورت اونسو نگاه کنه سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت
اونسو :پس قرار نیست بهم بگی نه ؟
تهیونگ: اونسو تو..... تو.. تو یه بیماری لاعلاج داری
واسش سخت ترین جمله زندگیش بود ای کاش شب صبح نمیشود
اونسو : خوب اسم بیماریم چیه دارویی براش هست ؟؟ .......(لبخندی) زد عیب نداره قرار نیست بمیرم که سعی میکنم این بیماری رو شکست بدم هوم ؟؟ خوبه؟
این حرف اونسو مثل تیر خلاص بود که به قلب تهیونگ شلیک شود چی جوابی داشت بهش بده باید بهش میگفت قرار نیست زنده بمونی و باید بمیری ؟؟؟
پنج روز بعد
آنسو روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند تهیونگ ازش خواهش کرده بود بدون هماهنگی با خودش جایی نره
تهیونگ در اتاق رو باز کرد و کاسه سوپی توی دستش بود رفت و کنار تخت اونسو نشت قاشق اول رو به سمت اونسو بور اما اونسو قبول نکرد دوباره قاشق غذارو سر جاش گذاشت اونسو توی این چند روز مثل پوست و استخون شده بود تهیونگ مطمئن بود اگر بهش دست میزد فرو میریخت چون میلش به غذا کم شده بود اگر هم چیزی میخورد دوباره اون هارو بالا میآورد(گلاب به روتون البته )
تهیونگ: اونسو چرا اینقدر آریتم میکنی لطفا بخور گوشت به استخون هات نمونده
اونسو :
بچه ها لطفا حمایت کنید
🙂لایک کامت 🙃
تهیونگ: اونسو برای چی پاشدی برای خودت رفتی اینو اونور
اونسو بغض بزرگی توی گلوش بود با همون بغض و صدای آروم گفت
اونسو : تهیونگ من ..من برام چه اتفاقی داره میوفته ؟؟ (با بغض)
تهیونگ:هیچی فقط فکر کنم برای دیشب که الکل خورده بودی این اتفاق افتاده
تهیونگ خوب نقش خودشو حفظ میکرد چاره ای جز این نداشت لبخند الکی دلش شکسته بود اما توری تظاهر میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود
اونسو اشک هاش جاری میشودن این تهیونگ رو ازت میکرد با هر قطره اشک انگار قسمتی از قلبش رو مذاب میریختن
اونسو : تهیونگ من بچه نیستم خودم بهتر حال خودمو میتونم بفهمم چرا بهم نمیگی داره چه اتفاقی برام میفته
تهیونگ نمیتونست توی صورت اونسو نگاه کنه سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت
اونسو :پس قرار نیست بهم بگی نه ؟
تهیونگ: اونسو تو..... تو.. تو یه بیماری لاعلاج داری
واسش سخت ترین جمله زندگیش بود ای کاش شب صبح نمیشود
اونسو : خوب اسم بیماریم چیه دارویی براش هست ؟؟ .......(لبخندی) زد عیب نداره قرار نیست بمیرم که سعی میکنم این بیماری رو شکست بدم هوم ؟؟ خوبه؟
این حرف اونسو مثل تیر خلاص بود که به قلب تهیونگ شلیک شود چی جوابی داشت بهش بده باید بهش میگفت قرار نیست زنده بمونی و باید بمیری ؟؟؟
پنج روز بعد
آنسو روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند تهیونگ ازش خواهش کرده بود بدون هماهنگی با خودش جایی نره
تهیونگ در اتاق رو باز کرد و کاسه سوپی توی دستش بود رفت و کنار تخت اونسو نشت قاشق اول رو به سمت اونسو بور اما اونسو قبول نکرد دوباره قاشق غذارو سر جاش گذاشت اونسو توی این چند روز مثل پوست و استخون شده بود تهیونگ مطمئن بود اگر بهش دست میزد فرو میریخت چون میلش به غذا کم شده بود اگر هم چیزی میخورد دوباره اون هارو بالا میآورد(گلاب به روتون البته )
تهیونگ: اونسو چرا اینقدر آریتم میکنی لطفا بخور گوشت به استخون هات نمونده
اونسو :
بچه ها لطفا حمایت کنید
🙂لایک کامت 🙃
۱۶۰.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.