زیبا ترین رقصی که در سرتاسر عمر دیدم؛ رقص گیسوان تو بود ب
زیبا ترین رقصی که در سرتاسر عمر دیدم؛ رقص گیسوان تو بود با نوازندگی باد. فروردین ماهه آن سالی که از شهر به ولایت آمده بودید تا عید را در کنار ما بگذرانید را به یاد داری؟ شب بود؟ من و تو و مهتاب و حوض و ماهی حوض و شمعدانی های لب حوض وسط حیاط خانه ی آقاجون؟ ماهی ها به کف حوض خیره شده بودند و تو به ماهی ها و ماه به تو و من به ماه! روشنایی ماه را وجودت و زیباییاش را چشمانت زیر سوال برده بودند. میدانی به چه فکر میکردم؟ فکر میکردم که رنگ بالاتر از سیاهی چیست؟ پیوسته و منسجم به دنبال جواب این سوال گشتم و سوالم بیجواب ماند. کور بودم. کور نبودم؛ عاشق بودم. عشق برچسب کوری بر چشمانم چسبانده بود تا نیم جلوتر از خودم را بیشتر نمیدیدم. نیم متر جلو تر از من که بود؟ افرین تو. تو نیم متر جلو تر از من ایستاده بودی و تمام آنچه میدیدم بودی. چند باری مغزم از دلم پرسید؛ نکند محبوب تو رنگ بالاتر از سیاهی باشد؟ دل اما بدون آنکه دفاع مغز را بشنود او را محکوم به سکوت میکرد و محکم تر تو را در آغوش میکشید و طعم خوش امنیت را میچشید. نمیدانم چه شد، باد آمد. باد نه طوفان آمد! تو را از آغوشم جدا کرد و با خود برد ... موهایت در باد میرقصید و فاتحه ی زندگی من را میخواند. تو رفتی و دور شدی، آنقدر دور شدی که چشمم قادر به دیدنت نبود. خودم را به هر در و دیواری فکر کنی کوبیدم تا بلکه نشانه ای از تو به نشانم برسد و چیزی جز زخم برایم باقی نماند...
یک شب از همین شبهای نبودنت به حیاط رفتم. من بودم و حوض بود و ماهی حوض و ماه و جای خالیِ شما. ماهی به ته حوض نگاه میکرد حوض به ماهی و من به جای خالی شما و ماه هم به من! باز پرسیدم؛ حالا میدانی رنگ بالاتر از سیاهی چیست؟ برای گفتن پاسخ به خودم مردد بودم. نفس در سینهام حبس کردم " تو " را بر زبان جاری کردم و یک نفس از سر اسودگی مهمان ریه هایم شدم!
رنگ بالاتر از سیاهی تو بودی، رنگ چشم هایت بود، غم عشقت و شبهای فراق و هجرانت! رنگ بالاتر از سیاهیِ من دلِ تنگی بود که هیچ گاه حاضر به پرداخت کم بها ترین بها هم برای خریداریاش نشده بودی. بالاتر از سیاهی بخت من بود که به بخت تو گره خورده بود. بالاتر از سیاهی زندگی من بود که روزی خیال میکردم قرار است با تو آباد شود و حالا ویران میدیدمش!
از خودم، از دلم خجالت کشیدم که تمام این مدت دست کسی به امانت سپرده بودمَش که ذره ای امانت داری نیاموخته بود! کسی را پرستارش معرفی کردم که ذره ای در امر پرستاری تبحر نداشت ... کسی را تمام کس و کارش معرفی کرده بودم که هیچ کس او نبود. چشمِ چشم انداختن به صورت دل نداشتم. پر بود از زخم و خون و عفونت! شرمساری شرم ادامه دادن زندگیم را به پایان رسانده بود، دوای دل میخواستم و رهایی از بند خاطرات... هر چه گشتم بیفایده بود. آخرین راه را انتخاب کردم. وقتی داشتم طناب دار را آماده میکردم برای آخرین بار چشم های سیاهت به یادم آمد. برای آخرین بار در خیالم تورا به آغوش کشیدم و بوسیدم. برای آخرین بار دوستت دارم را از زبانت شنیدم. برای آخرین بار دوستت دارم را زمزمه کردم و چارپایه از زیر پایم گریخت! برای آخرین بار تو را نفس کشیدم. خودم را کشتم تا دردم را مداوا کرده باشم. آخرین دوای این درد با خیال تو مردن بود! ...
یاردآ-
دو / دو / دو
#بادبافشون
یک شب از همین شبهای نبودنت به حیاط رفتم. من بودم و حوض بود و ماهی حوض و ماه و جای خالیِ شما. ماهی به ته حوض نگاه میکرد حوض به ماهی و من به جای خالی شما و ماه هم به من! باز پرسیدم؛ حالا میدانی رنگ بالاتر از سیاهی چیست؟ برای گفتن پاسخ به خودم مردد بودم. نفس در سینهام حبس کردم " تو " را بر زبان جاری کردم و یک نفس از سر اسودگی مهمان ریه هایم شدم!
رنگ بالاتر از سیاهی تو بودی، رنگ چشم هایت بود، غم عشقت و شبهای فراق و هجرانت! رنگ بالاتر از سیاهیِ من دلِ تنگی بود که هیچ گاه حاضر به پرداخت کم بها ترین بها هم برای خریداریاش نشده بودی. بالاتر از سیاهی بخت من بود که به بخت تو گره خورده بود. بالاتر از سیاهی زندگی من بود که روزی خیال میکردم قرار است با تو آباد شود و حالا ویران میدیدمش!
از خودم، از دلم خجالت کشیدم که تمام این مدت دست کسی به امانت سپرده بودمَش که ذره ای امانت داری نیاموخته بود! کسی را پرستارش معرفی کردم که ذره ای در امر پرستاری تبحر نداشت ... کسی را تمام کس و کارش معرفی کرده بودم که هیچ کس او نبود. چشمِ چشم انداختن به صورت دل نداشتم. پر بود از زخم و خون و عفونت! شرمساری شرم ادامه دادن زندگیم را به پایان رسانده بود، دوای دل میخواستم و رهایی از بند خاطرات... هر چه گشتم بیفایده بود. آخرین راه را انتخاب کردم. وقتی داشتم طناب دار را آماده میکردم برای آخرین بار چشم های سیاهت به یادم آمد. برای آخرین بار در خیالم تورا به آغوش کشیدم و بوسیدم. برای آخرین بار دوستت دارم را از زبانت شنیدم. برای آخرین بار دوستت دارم را زمزمه کردم و چارپایه از زیر پایم گریخت! برای آخرین بار تو را نفس کشیدم. خودم را کشتم تا دردم را مداوا کرده باشم. آخرین دوای این درد با خیال تو مردن بود! ...
یاردآ-
دو / دو / دو
#بادبافشون
۳۴.۱k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲