our song part : 4
تهیونگ : زمین تو؟
_خودتو معرفی کن تا با این چوب مغز تو متلاشی نکردم ازینجا برو
صداش به طرز باور نکردنی برای پسر آشنا بود ولی بخاطر موهای پریشون روی صورتش در تاریکی شب چیزی از قیافش معلوم نبود
دختر با یه حرکت موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و با صدای بلند تری رو به پسر کرد
_مثل اینکه واقعا تنت میخاره غریبه
تهیونگ : تو... تو... اونی.... همون دختر..من...منو یادت میاد؟
دختر با کلافگی سرشو به سمت آسمون گرفت
_ چطور باید یه غریبه رو بشناسم....تو حتی اهل اینجا نیستی..درست نمیگم؟
تهیونگ : من کیم تهیونگم.... همون...همونی که کمک کردی از دست چند تا روستایی فرار کنه؟ وایسا ببینم واقعا یادت نمیاد؟
_ اینجا چی میخوای؟ برای چی نصف شبی داری تو گندم زار من اینور اونور میری؟
_اونجا چخبره اون زنیکه شرقی چرا باز نصف شبی صداشو انداخته پس کلش؟
تهیونگ : هی هی بشین
و محکم دختر و بدون توجه به چوب توی دستش مجبور به نشستن کرد
_داری چه غلطی میکنی؟
تهیونگ : هیششش...الان میان
_ مثلا میخوان چه گوهی بخورن وقتی بیان؟
تهیونگ : بی ادب
دختر با پوزخند به صورت نورانی پسر خیره شد صداها خیلی وقت بود خوابیده بود ولی اونها همچنان بین گندم ها پناه گرفته بودن
تهیونگ: اسمت چیه؟
_تا جواب سوالمو ندی اجازه نمیدم از اینجا جم بخوری
و دسته چوبشو روی گردن پسر فشار داد
تهیونگ : خیلی خب این زورو بازوی ها چیه؟
دختر با نگاه مشکوکی روی زمین نشست و منتظر به تهیونگ چشم دوخت تهیونگ : عام....خب نمیدونم چجوری شروع کنم...این زمین متعلق به منه.... درسته...چندین سال پیش به یکی از دوست های اهل این روستا سپرده بودم که یدونه زمین برام بخره و تحویل الیزابت بده....فکر کنم بشناسیش "دنیل"
_هومم.... اون پسره چرب زبون... هی غریبه من چطور حرفاتو باور کنم؟
پسر به آسمونی که کم کم داشت روشن میشد نگاهی انداخت
تهیونگ : گفتم که اون پسره دنیل همه کارهارو انجام داده میتونی از اون بپرسی...میشه فقط اسمتو بهم بگی؟
آلیس : آه چه اسراری داری...آلیس...اسمم آلیسه
تهیونگ : واقعا منو یادت...
آلیس : هی هی دوباره شروع نکناا...گفتم که نه برای چی برگشتی؟ میخوای زمینتو پس بگیری؟
تهیونگ : نمیدونم...دلم میخواد سر مزار الیزابت برم خونه ای که زندگی میکرد و ببینم دلم میخواد ازش معذرت خواهی کنم
آلیس : جالبه.... چه نسبتی باهاش داشتی؟ چرا انقد پشیمونی؟
تهیونگ : قرار نیست جواب همه سوالاتو بدم
آلیس همونطور که به حرفهای دنیل گوش میداد نگاهی به تهیونگی که فارغ از دنیا محو زیبایی روستا شده بود انداخت
ادامه فیک داخل کامنت ها
_خودتو معرفی کن تا با این چوب مغز تو متلاشی نکردم ازینجا برو
صداش به طرز باور نکردنی برای پسر آشنا بود ولی بخاطر موهای پریشون روی صورتش در تاریکی شب چیزی از قیافش معلوم نبود
دختر با یه حرکت موهاشو پشت گوشش هدایت کرد و با صدای بلند تری رو به پسر کرد
_مثل اینکه واقعا تنت میخاره غریبه
تهیونگ : تو... تو... اونی.... همون دختر..من...منو یادت میاد؟
دختر با کلافگی سرشو به سمت آسمون گرفت
_ چطور باید یه غریبه رو بشناسم....تو حتی اهل اینجا نیستی..درست نمیگم؟
تهیونگ : من کیم تهیونگم.... همون...همونی که کمک کردی از دست چند تا روستایی فرار کنه؟ وایسا ببینم واقعا یادت نمیاد؟
_ اینجا چی میخوای؟ برای چی نصف شبی داری تو گندم زار من اینور اونور میری؟
_اونجا چخبره اون زنیکه شرقی چرا باز نصف شبی صداشو انداخته پس کلش؟
تهیونگ : هی هی بشین
و محکم دختر و بدون توجه به چوب توی دستش مجبور به نشستن کرد
_داری چه غلطی میکنی؟
تهیونگ : هیششش...الان میان
_ مثلا میخوان چه گوهی بخورن وقتی بیان؟
تهیونگ : بی ادب
دختر با پوزخند به صورت نورانی پسر خیره شد صداها خیلی وقت بود خوابیده بود ولی اونها همچنان بین گندم ها پناه گرفته بودن
تهیونگ: اسمت چیه؟
_تا جواب سوالمو ندی اجازه نمیدم از اینجا جم بخوری
و دسته چوبشو روی گردن پسر فشار داد
تهیونگ : خیلی خب این زورو بازوی ها چیه؟
دختر با نگاه مشکوکی روی زمین نشست و منتظر به تهیونگ چشم دوخت تهیونگ : عام....خب نمیدونم چجوری شروع کنم...این زمین متعلق به منه.... درسته...چندین سال پیش به یکی از دوست های اهل این روستا سپرده بودم که یدونه زمین برام بخره و تحویل الیزابت بده....فکر کنم بشناسیش "دنیل"
_هومم.... اون پسره چرب زبون... هی غریبه من چطور حرفاتو باور کنم؟
پسر به آسمونی که کم کم داشت روشن میشد نگاهی انداخت
تهیونگ : گفتم که اون پسره دنیل همه کارهارو انجام داده میتونی از اون بپرسی...میشه فقط اسمتو بهم بگی؟
آلیس : آه چه اسراری داری...آلیس...اسمم آلیسه
تهیونگ : واقعا منو یادت...
آلیس : هی هی دوباره شروع نکناا...گفتم که نه برای چی برگشتی؟ میخوای زمینتو پس بگیری؟
تهیونگ : نمیدونم...دلم میخواد سر مزار الیزابت برم خونه ای که زندگی میکرد و ببینم دلم میخواد ازش معذرت خواهی کنم
آلیس : جالبه.... چه نسبتی باهاش داشتی؟ چرا انقد پشیمونی؟
تهیونگ : قرار نیست جواب همه سوالاتو بدم
آلیس همونطور که به حرفهای دنیل گوش میداد نگاهی به تهیونگی که فارغ از دنیا محو زیبایی روستا شده بود انداخت
ادامه فیک داخل کامنت ها
۵۲۱
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.