قسمت 5 فصل چهل
قسمت 5 فصل چهل
من:رسیــ ـدیم!
امیر:با اینکه دوهفته پیش شمال بودم ولی اینجا خیلی خوشگله!!اصن انگار اومدی بهشت!!
راس میگفت!خیلی سرسبز بود!
من:راه بیوفتین بریم تو!
دلسا:آتایی؟
من:ها؟
دلسا:من یکم…
سپیده حرفشو قطع کرد و گفت:ایشون خجالت میکشن!!
من:دلسا نترس!اونا انقدر باحال و خونگرمن که خودت زود باهاشون مچ میشی!!
سپیده:دلی اون جور که آتاناز واسه من تعریف کرده مثه خودمونن!
دیگه حرفی زده نشد و همگی در کنار هم راه افتادیم!
خشایار دم در وایساده بود و با لبخند ما رو نگاه میکرد!
بلند گفت:ســ ــــلام بر دوستان جدید!!
امیر:ســـ ــــلام بر آقای خوشگل!
به!اینا رو!
من:امیر جان بزار برسی بعد روابط عمومی بیستت رو به رخ بکش!!!
خندید و چیزی نگفت!
رفتیم تو و با همه سلام و احوال پرسی کردیم!!همه به جز رزیتا جوابمون رو با خوش رویی دادن!!
لباسامون رو درآوردیم و کوله هامون رو کنار بقیه ی کوله ها تو پذیرایی گذاشتیم!
انگار هنوز اتاقا رو مشخص نکردن!
آرسین:خب خب!بیاید تا معرفی شید!
من:تو بتمرگ سر جات!خودم معرفیشون میکنم!
همه خندیدن و ما نشستیم پیش بچه ها!
من:عاقا هر کی خودشو معرفی کنه!اول سپیده!
سپیده:من سپیدم!بیست و دو سالمه و هفده ساله با آتا دوستم!!
امیر:من امیرم!بیست و چهار سالمه و پسر دایی این دلسا خانومم!
دلسا:منم دلسام!بیست و دو سالمه و دختر عمه ی امیرم!
من:این از رفقای من!حالا شما ها خودتو رو معرفی کنید!
الهام:من الهامم!دختر عموی آتاناز!سی و دو سالمه!
کیان:با سلام!بنده کیان هستم!شوهر الهام خانوم!سی و سه ساله از تهران!!
همه خندیدیم!
پریا:سلام!منم پریام!چهار سالمه!
سپیده پریا رو بغل کرد و حسابی چلوندش!!
سپیده:ای جان!تو چه هلویی هستی!!
من:سپی جان بسه!آبلمبو شد بچه!ننه باباش اینجا نشستنا!!میان خفتت میکنن!!
جمع ترکید!
کیان با خنده گفت:جدی نگیریا!!این آتاناز چرت و پرت زیاد میگه!!
من:یه کلمه از قناری عروس!
الهام:بسه دیگه!سعید نوبت توعه!
سعید با همون لبخند محجوبش گفت:من سعیدم!سی و یک سالمه!داداش الهامم!
آرسین داد زد:و البته پیر پسر خانواده!!!
سعید:بی تربیت!
من:سعید تو فقط همین یه کلمه رو بلدی؟!؟
سعید:شرمنده آتاناز!من مثه تو دایره لغات فحش ندارم!!
من:نچ نچ!!تو چه درسی میخونی آخه!!
خشایار:خب دیگه نوبت منه!خشایار سی ساله!داداش کوچیکه ی سعید و الهام!
دلسا:اختلاف سنی هاتون یک ساله؟؟
الهام:آره گلم!
خشایار با شیطنت گفت:مامان بابامون هر سال نی نی پس انداختن!!
صدای داد الهام اومد:بیـــ ـــــتربیـــ ـــــت!!
همگی زدیم زیر خنده!!صدای قهقهه هامون ویلا رو پر کرده بود!!
رو به دلسا و امیر و سپی گفتم:این سه تا بچه های عمو حسین هستن!پسر عمه هانیه اسمش رادمانه که ایران نیست!و اونم سی سالشه!پسر عمه حمیرا هم این آرسین خره ی خودمونه که بیست و نه سالشه!!می رسیم به عمو حامد!دو تا دختر داره!
نوشین:سلام!من نوشینم!بیست و شیش سالمه!از آشناییتون خوشبختم!
دلی و سپی و امیر گفتن:ما هم همین طور!
رزیتا با عشوه و ناز حال بهم زنش گفت:رزی!بیست و چهار!
با خنده گفتم:رزیتا مگه داری تو چت روم بیو میدی!!؟
اداشو درآوردم:رزی بیست و چهار!
رزیتا:کسی از شما نظر نخواست نخود هر آش!!
من:نخود آش بودن بهتر ازسه کیلو مواد شیمیاییه!!
هیچکس نفهمید منظورم چیه!!
همه ساکت شده شده بودن و داشتن به حرف من فکر میکردن!
به نظرم باید راهنماییشون کنم!!بس که کودن تشریف دارن اینا!!حتی این سعید خر خونم نفهمید!!
من:شرط میبندم اگه دستمو به صورتت بزنم تا مچ تو تو صورتت فرو میره!!بس که مالیدی به خودت!
اول از همه آرسین ترکید!!بعد خشایار!بعدش همه داشتن قهقهه میزدن!!
رزیتا با خشم بلند شد و رفت بالا!!
آرسین با خنده:خیلی جوکی آتا!
من:بسه دیگه!تا من میگم الف این میزنه زیر خنده!!
ادامه دادم:بعدی خودمم که کاملا میشناسینم!بعد از من سه قلو های عمو سپهره!
سپیده:همون عمویی که جوونه و تظاهر میکنه و مخالف اشرافیته؟!
من:یــس!سه قلو ها خودتون رو معرفی کنید!
امین:امینم قل اول!بیست و یک سالمه!
آرمین:آرمینم قل دوم!یه دیقه از داداشم کوچیکترم!
باران:باران می باشم!یه دیقه از آرمین کوچیکترم!!
دلسا:چه جالب!
امیر:بسی هم عالی!!
سپیده:خوشمان آمد!!
خشایار:خب ببینین ما اینجا سه تا اتاق بیشتر نداریم ولی پونزده نفریم!!
من:من و سپی و دلی و باران و نوشین و الهام و پریا با هم!
کیان:هوووی زن منو نبر!
من:تو ساکت سیرابی!!
با حالب مظلومی رو به الهام گفت:الی نیگا کن چه جوری شوهرتو به فحش بست!
الهام خندید و گفت:حقته!
کیان:د بیا!اصن من اینجا مظلوم واقع شدم!!
خشایار:من و آرسین و کیان و سعید و امین و آرمین و امیر باهم!!
آرسین:این وسط رزیتا نخودیه؟!!
رزیتا از پله ها پایین اومد و گفت:من میخوام یه اتاق تنها داشته باشم!
من:رزی اذیت نکن دیگه!اومدیم شمال پیش هم خوش باشیم!
من:رسیــ ـدیم!
امیر:با اینکه دوهفته پیش شمال بودم ولی اینجا خیلی خوشگله!!اصن انگار اومدی بهشت!!
راس میگفت!خیلی سرسبز بود!
من:راه بیوفتین بریم تو!
دلسا:آتایی؟
من:ها؟
دلسا:من یکم…
سپیده حرفشو قطع کرد و گفت:ایشون خجالت میکشن!!
من:دلسا نترس!اونا انقدر باحال و خونگرمن که خودت زود باهاشون مچ میشی!!
سپیده:دلی اون جور که آتاناز واسه من تعریف کرده مثه خودمونن!
دیگه حرفی زده نشد و همگی در کنار هم راه افتادیم!
خشایار دم در وایساده بود و با لبخند ما رو نگاه میکرد!
بلند گفت:ســ ــــلام بر دوستان جدید!!
امیر:ســـ ــــلام بر آقای خوشگل!
به!اینا رو!
من:امیر جان بزار برسی بعد روابط عمومی بیستت رو به رخ بکش!!!
خندید و چیزی نگفت!
رفتیم تو و با همه سلام و احوال پرسی کردیم!!همه به جز رزیتا جوابمون رو با خوش رویی دادن!!
لباسامون رو درآوردیم و کوله هامون رو کنار بقیه ی کوله ها تو پذیرایی گذاشتیم!
انگار هنوز اتاقا رو مشخص نکردن!
آرسین:خب خب!بیاید تا معرفی شید!
من:تو بتمرگ سر جات!خودم معرفیشون میکنم!
همه خندیدن و ما نشستیم پیش بچه ها!
من:عاقا هر کی خودشو معرفی کنه!اول سپیده!
سپیده:من سپیدم!بیست و دو سالمه و هفده ساله با آتا دوستم!!
امیر:من امیرم!بیست و چهار سالمه و پسر دایی این دلسا خانومم!
دلسا:منم دلسام!بیست و دو سالمه و دختر عمه ی امیرم!
من:این از رفقای من!حالا شما ها خودتو رو معرفی کنید!
الهام:من الهامم!دختر عموی آتاناز!سی و دو سالمه!
کیان:با سلام!بنده کیان هستم!شوهر الهام خانوم!سی و سه ساله از تهران!!
همه خندیدیم!
پریا:سلام!منم پریام!چهار سالمه!
سپیده پریا رو بغل کرد و حسابی چلوندش!!
سپیده:ای جان!تو چه هلویی هستی!!
من:سپی جان بسه!آبلمبو شد بچه!ننه باباش اینجا نشستنا!!میان خفتت میکنن!!
جمع ترکید!
کیان با خنده گفت:جدی نگیریا!!این آتاناز چرت و پرت زیاد میگه!!
من:یه کلمه از قناری عروس!
الهام:بسه دیگه!سعید نوبت توعه!
سعید با همون لبخند محجوبش گفت:من سعیدم!سی و یک سالمه!داداش الهامم!
آرسین داد زد:و البته پیر پسر خانواده!!!
سعید:بی تربیت!
من:سعید تو فقط همین یه کلمه رو بلدی؟!؟
سعید:شرمنده آتاناز!من مثه تو دایره لغات فحش ندارم!!
من:نچ نچ!!تو چه درسی میخونی آخه!!
خشایار:خب دیگه نوبت منه!خشایار سی ساله!داداش کوچیکه ی سعید و الهام!
دلسا:اختلاف سنی هاتون یک ساله؟؟
الهام:آره گلم!
خشایار با شیطنت گفت:مامان بابامون هر سال نی نی پس انداختن!!
صدای داد الهام اومد:بیـــ ـــــتربیـــ ـــــت!!
همگی زدیم زیر خنده!!صدای قهقهه هامون ویلا رو پر کرده بود!!
رو به دلسا و امیر و سپی گفتم:این سه تا بچه های عمو حسین هستن!پسر عمه هانیه اسمش رادمانه که ایران نیست!و اونم سی سالشه!پسر عمه حمیرا هم این آرسین خره ی خودمونه که بیست و نه سالشه!!می رسیم به عمو حامد!دو تا دختر داره!
نوشین:سلام!من نوشینم!بیست و شیش سالمه!از آشناییتون خوشبختم!
دلی و سپی و امیر گفتن:ما هم همین طور!
رزیتا با عشوه و ناز حال بهم زنش گفت:رزی!بیست و چهار!
با خنده گفتم:رزیتا مگه داری تو چت روم بیو میدی!!؟
اداشو درآوردم:رزی بیست و چهار!
رزیتا:کسی از شما نظر نخواست نخود هر آش!!
من:نخود آش بودن بهتر ازسه کیلو مواد شیمیاییه!!
هیچکس نفهمید منظورم چیه!!
همه ساکت شده شده بودن و داشتن به حرف من فکر میکردن!
به نظرم باید راهنماییشون کنم!!بس که کودن تشریف دارن اینا!!حتی این سعید خر خونم نفهمید!!
من:شرط میبندم اگه دستمو به صورتت بزنم تا مچ تو تو صورتت فرو میره!!بس که مالیدی به خودت!
اول از همه آرسین ترکید!!بعد خشایار!بعدش همه داشتن قهقهه میزدن!!
رزیتا با خشم بلند شد و رفت بالا!!
آرسین با خنده:خیلی جوکی آتا!
من:بسه دیگه!تا من میگم الف این میزنه زیر خنده!!
ادامه دادم:بعدی خودمم که کاملا میشناسینم!بعد از من سه قلو های عمو سپهره!
سپیده:همون عمویی که جوونه و تظاهر میکنه و مخالف اشرافیته؟!
من:یــس!سه قلو ها خودتون رو معرفی کنید!
امین:امینم قل اول!بیست و یک سالمه!
آرمین:آرمینم قل دوم!یه دیقه از داداشم کوچیکترم!
باران:باران می باشم!یه دیقه از آرمین کوچیکترم!!
دلسا:چه جالب!
امیر:بسی هم عالی!!
سپیده:خوشمان آمد!!
خشایار:خب ببینین ما اینجا سه تا اتاق بیشتر نداریم ولی پونزده نفریم!!
من:من و سپی و دلی و باران و نوشین و الهام و پریا با هم!
کیان:هوووی زن منو نبر!
من:تو ساکت سیرابی!!
با حالب مظلومی رو به الهام گفت:الی نیگا کن چه جوری شوهرتو به فحش بست!
الهام خندید و گفت:حقته!
کیان:د بیا!اصن من اینجا مظلوم واقع شدم!!
خشایار:من و آرسین و کیان و سعید و امین و آرمین و امیر باهم!!
آرسین:این وسط رزیتا نخودیه؟!!
رزیتا از پله ها پایین اومد و گفت:من میخوام یه اتاق تنها داشته باشم!
من:رزی اذیت نکن دیگه!اومدیم شمال پیش هم خوش باشیم!
۳۸۶.۷k
۲۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.