من دوم دبیرستان هستم و سه ماهی میشه عقد کردم دوستان عزیز
من دوم دبیرستان هستم و سه ماهی میشه عقد کردم دوستان عزیز نه دوست بودم با شوهرم نه بابام طلبه اس که دوست داشته باشه زود شوهر کنم نه اون مواردی که تو ذهن شماست...
دلیل ازدواج من تو سن کم این بود که بقیه معتقدبودن من به اندازه یه زن کامل میفهمم وعاقلم وموقعیت سام عزیزم هم عالی بود اولا اخلاقیاتش محشره دوما وضع مالی وتیپ وهیکل وتحصیلات وشغل و خانواده اش و همه چیش در کنار هم کامل کامل بود و از منم خیلی خوشش اومده بود و الانم عاشقمه:-)
به نظرم هیچ دختر عاقلی این موقعیت رو رد نمیکنه به نظرم مرد جذابی اومد وبله رو دادیم فعلا عقد میمونیم تا چهار سال حدودا البته جدا زندگی میکنیم تقریبا حالا بعد توضیح میدم...
سامیار(شوهرم) بیست وسه ساله است ومدتی امریکا بوده ومتخصص اطفاله والانم داره برا تخصص قلب میخونه (نخبه بوده زودتر جهشی خونده و زودتر رفته دانشگاه والانن علاوه بر مطب وبیمارستان دانشگاه هم تدریس میکنه....)سامان داداشش دندون پزشکه و پدرشوهرمهربونم که متخصص داخلی هر سه پزشکن مادر شوهرم متخصص زنان هست و خواهرشوهرای دوقلومم سوم دبیرستان تجربی هستن تینا و تارا
کلا خانوادگی همه تجربی ان اخه منم که عروسشونم تجربی میخونم
دوماه بعد از عقدمون من خواب بودم که با صدای سام بیدار شدم نشستم روی تخت و گفتم سلام کی اومدی؟؟
بدون توجه گفت:
_خوبی؟؟
_گفتم اره چطور
_گفت ظاهرت حرفتو تایید نمیکنه ها خانومم،، بشین الان میام
_گفتم وا؟؟ یعنی چه
_گفت داری میسوزی توی تب دختر خوب.بعدم با دلخوری گفت فکر میکردم اون قدری محرم هستم که تلفنی بگی خوب نیستی...
_گفتم چی میگی تو؟؟ خوبم به خدا تب کجا بود بعد با تعجب دستمو روی سرم گذاشتم و با اینکه دستمم داغ بود ولی حرارت تنمو حس کردم زیر لب گفتم راست میگی... وای فک کنم سرماخوردم:-(
اومد جلو ومنوتوبغلش کشید وگفت اره فک کنم یه هفته اینا دستت بند بشه بمیرم الهی صبر کن وسایلمواز تو ماشین بیارم گلم
_نههههه
_چرا عزیزم؟؟
_تو نه!!بریم پیش بابا؟؟
به شوخی گفت ضعیفه حالا دیگه منو به بابام میفروشی ؟
گفتم تو امپول میزنی بابا مهربونه دلش نمیاد اذیتم کنه
_ به خدا منم پا به پات اذیت میشم فکر میکنی واسه من اسونه ببینم درد میکشی ؟؟
ولی با این حال تو بابارو گول میزنی... یا من یا علی؟(رفیق فابریکش که جای داداشمه خیلی ماهه به خدا خیلی پایه است)
گفتم اوممم هیچکدوم
گفت یا مننن یا علییی؟؟؟
_علی ولی من امپول نمیزنماااا باشه فعلا بپوش بریم عزیزم....کمکت کنم یا خودت میتونی حاضر بشی؟
_میشه بیخیال بشییی؟؟
_ نععع پنج دقیقه دیگه اماده ای ها... من بیرون میایستم
سرموتکون دادم حالم خوب نبود نمیتونستم لباس بپوشم ولی روم نشد صداش کنم به هزار زحمت سرموروی کلم نگهداشته بودم سرم عین کوه شده بود
رفتم بیرون وبه بابا گفت میریم دکتر
بابا خواست بیاد گفت نه ممنون بعدم با اجازتون میبرمش پیش خودم
بابا هم گفت خواهش میکنم....
توراه گفتم سام؟؟(روز عقدمون گفت دوست دارم یه تفاوتی بین خانومم وبقیه باشه منو سام صدا کن گلم!! بقیه همه بایدددد بگن سامیار وگرنه میکشتشون)
_جونه دلم؟؟
_اگه امپول داد میشه نزنم(عاشقمه خاربه پام بره خودشو خفه میکنه)
_جواب نداد.کلافه بود میفهمیدم از حرکاتش داشت دق میکرد از اینکه حالم بده از یه طرف نمیتونست نه بهم بگه از طرفی حالمو که میدید نمیدونست چی بگه
دستشو عصبی چند بار توی موهاش کرد واستریو رو روشن کرد بهتر از سکوت بود مسافت دور بود تقریبا بهم گفت استراحت کن تا برسیم وصندلیمو هم خوابوند بعدم زنگید به علی گفت بمونه تا برسیم...
بیدارم کرد وگفت پاشو فدات بشم رسیدیم دیگه
پیاده شدم وکمکم کردچون تعادل نداشتم وحالم افتضاح بود
رسیدیم اتاق علی به منشیش گفت تلفنی بگه سامیار اومده منشی هم اطلاع داد
در باز شد ومریض قبلی اومد بیرون وعلی هم خودش اومد وسلام واحوال پرسی وگفت بیاین تو بعدم سفارش چایی داد
_ چطوری ابجی کوچیکه چه خبرا یادی از ما کردید؟؟
بدنم داشت میلرزید(به شدددتتتت میترسم البته مامان و بابام نمیدونن خجالت میکشم بگم میترسم)
سامم چیزی نمیگفت به کسی فقط بعضیا میدونستن میترسم از امپول مثلا علی میدونست
سام با دست منو به جلو هدایت میکرد ومنو رو صندلی کنار علی نشوند وخودشم پیشم ایستاد
_ زینب یکم ناخوش بود گفتم یه چکاب بیارمش
علی هم گفت چرا خودت معاینش نمیکنی در حضور تو من خجالت یکشم استاد و کلی تعارف وشوخی کردن
داشتم سکته میزدم نگام به امپولا وویالای گوشه اتاقش و تخت و پنبه والکل روی کشو هاش می افتاد و لرزم بیشتر میشد
علی بالاخره رضایت داد به معاینه با اینکه تب داشتم ولی دستام یخ زده بود از استرس
وقتی دیددارم میلرزم گفت پاشو بخواب رو تخت معاینت کنم اینطوری نمیشه
سام منو روتخت گذاشت خودش ازاونطرف پیشم نشست میدونست اگه بره سکته میکنم
علی با وسایلش اومد وگفت
دلیل ازدواج من تو سن کم این بود که بقیه معتقدبودن من به اندازه یه زن کامل میفهمم وعاقلم وموقعیت سام عزیزم هم عالی بود اولا اخلاقیاتش محشره دوما وضع مالی وتیپ وهیکل وتحصیلات وشغل و خانواده اش و همه چیش در کنار هم کامل کامل بود و از منم خیلی خوشش اومده بود و الانم عاشقمه:-)
به نظرم هیچ دختر عاقلی این موقعیت رو رد نمیکنه به نظرم مرد جذابی اومد وبله رو دادیم فعلا عقد میمونیم تا چهار سال حدودا البته جدا زندگی میکنیم تقریبا حالا بعد توضیح میدم...
سامیار(شوهرم) بیست وسه ساله است ومدتی امریکا بوده ومتخصص اطفاله والانم داره برا تخصص قلب میخونه (نخبه بوده زودتر جهشی خونده و زودتر رفته دانشگاه والانن علاوه بر مطب وبیمارستان دانشگاه هم تدریس میکنه....)سامان داداشش دندون پزشکه و پدرشوهرمهربونم که متخصص داخلی هر سه پزشکن مادر شوهرم متخصص زنان هست و خواهرشوهرای دوقلومم سوم دبیرستان تجربی هستن تینا و تارا
کلا خانوادگی همه تجربی ان اخه منم که عروسشونم تجربی میخونم
دوماه بعد از عقدمون من خواب بودم که با صدای سام بیدار شدم نشستم روی تخت و گفتم سلام کی اومدی؟؟
بدون توجه گفت:
_خوبی؟؟
_گفتم اره چطور
_گفت ظاهرت حرفتو تایید نمیکنه ها خانومم،، بشین الان میام
_گفتم وا؟؟ یعنی چه
_گفت داری میسوزی توی تب دختر خوب.بعدم با دلخوری گفت فکر میکردم اون قدری محرم هستم که تلفنی بگی خوب نیستی...
_گفتم چی میگی تو؟؟ خوبم به خدا تب کجا بود بعد با تعجب دستمو روی سرم گذاشتم و با اینکه دستمم داغ بود ولی حرارت تنمو حس کردم زیر لب گفتم راست میگی... وای فک کنم سرماخوردم:-(
اومد جلو ومنوتوبغلش کشید وگفت اره فک کنم یه هفته اینا دستت بند بشه بمیرم الهی صبر کن وسایلمواز تو ماشین بیارم گلم
_نههههه
_چرا عزیزم؟؟
_تو نه!!بریم پیش بابا؟؟
به شوخی گفت ضعیفه حالا دیگه منو به بابام میفروشی ؟
گفتم تو امپول میزنی بابا مهربونه دلش نمیاد اذیتم کنه
_ به خدا منم پا به پات اذیت میشم فکر میکنی واسه من اسونه ببینم درد میکشی ؟؟
ولی با این حال تو بابارو گول میزنی... یا من یا علی؟(رفیق فابریکش که جای داداشمه خیلی ماهه به خدا خیلی پایه است)
گفتم اوممم هیچکدوم
گفت یا مننن یا علییی؟؟؟
_علی ولی من امپول نمیزنماااا باشه فعلا بپوش بریم عزیزم....کمکت کنم یا خودت میتونی حاضر بشی؟
_میشه بیخیال بشییی؟؟
_ نععع پنج دقیقه دیگه اماده ای ها... من بیرون میایستم
سرموتکون دادم حالم خوب نبود نمیتونستم لباس بپوشم ولی روم نشد صداش کنم به هزار زحمت سرموروی کلم نگهداشته بودم سرم عین کوه شده بود
رفتم بیرون وبه بابا گفت میریم دکتر
بابا خواست بیاد گفت نه ممنون بعدم با اجازتون میبرمش پیش خودم
بابا هم گفت خواهش میکنم....
توراه گفتم سام؟؟(روز عقدمون گفت دوست دارم یه تفاوتی بین خانومم وبقیه باشه منو سام صدا کن گلم!! بقیه همه بایدددد بگن سامیار وگرنه میکشتشون)
_جونه دلم؟؟
_اگه امپول داد میشه نزنم(عاشقمه خاربه پام بره خودشو خفه میکنه)
_جواب نداد.کلافه بود میفهمیدم از حرکاتش داشت دق میکرد از اینکه حالم بده از یه طرف نمیتونست نه بهم بگه از طرفی حالمو که میدید نمیدونست چی بگه
دستشو عصبی چند بار توی موهاش کرد واستریو رو روشن کرد بهتر از سکوت بود مسافت دور بود تقریبا بهم گفت استراحت کن تا برسیم وصندلیمو هم خوابوند بعدم زنگید به علی گفت بمونه تا برسیم...
بیدارم کرد وگفت پاشو فدات بشم رسیدیم دیگه
پیاده شدم وکمکم کردچون تعادل نداشتم وحالم افتضاح بود
رسیدیم اتاق علی به منشیش گفت تلفنی بگه سامیار اومده منشی هم اطلاع داد
در باز شد ومریض قبلی اومد بیرون وعلی هم خودش اومد وسلام واحوال پرسی وگفت بیاین تو بعدم سفارش چایی داد
_ چطوری ابجی کوچیکه چه خبرا یادی از ما کردید؟؟
بدنم داشت میلرزید(به شدددتتتت میترسم البته مامان و بابام نمیدونن خجالت میکشم بگم میترسم)
سامم چیزی نمیگفت به کسی فقط بعضیا میدونستن میترسم از امپول مثلا علی میدونست
سام با دست منو به جلو هدایت میکرد ومنو رو صندلی کنار علی نشوند وخودشم پیشم ایستاد
_ زینب یکم ناخوش بود گفتم یه چکاب بیارمش
علی هم گفت چرا خودت معاینش نمیکنی در حضور تو من خجالت یکشم استاد و کلی تعارف وشوخی کردن
داشتم سکته میزدم نگام به امپولا وویالای گوشه اتاقش و تخت و پنبه والکل روی کشو هاش می افتاد و لرزم بیشتر میشد
علی بالاخره رضایت داد به معاینه با اینکه تب داشتم ولی دستام یخ زده بود از استرس
وقتی دیددارم میلرزم گفت پاشو بخواب رو تخت معاینت کنم اینطوری نمیشه
سام منو روتخت گذاشت خودش ازاونطرف پیشم نشست میدونست اگه بره سکته میکنم
علی با وسایلش اومد وگفت
۲۵۳.۲k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.