سایت فرارو
سایت فرارو
یک شب تا صبح را در بیمارستان لقمان
ساعت شلوغی مرگ در بیمارستان لقمان
۰۲ آبان ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۵
ساعت ٩ صبح روز یکشنبه ٢٢ مهر ١٣٩٤ یک پارچه سیاه به دیوار ساختمان ما نصب کردند. «با نهایت تاسف و تاثر، درگذشت جوان ناکام، علیرضا را به خانواده محترم ایشان تسلیت میگوییم...» پسر همسایه، با قرص برنج خودکشی کرده بود. مادرش ٦ ماه بعد برای مدیر ساختمان تعریف میکرد: «به پای دکتر افتاده بودم. التماسش میکردم بچهمو نجات بده.... دکتر دستای منو گرفته بود و فقط میگفت، مادرجان متاسفم... مادر جان منو ببخش... .»
عقربه ساعت که خودش را کشید روی ٨، چشمهایم را بستم. از ٨ شب تا ٨ صبح، ٣٣ نفر را آوردند اورژانس مسمومین بیمارستان لقمان. ٢٦ نفرشان با قرص و سم خودکشی کرده بودند...
ساعت ٢٠ و ٣٠ دقیقه / زن ٣٥ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ٤٥ قرص خوابآور
مرد، دستش را زیر بغل مجتبی عصا کرده بود و تن بیجان پسر ٢٧ ساله را دنبال قدمهایش میکشید تا تخت وسط سالن اورژانس.
-چی خورده؟
-قرص...
مجتبی را پهن کردند روی تخت. پرستار، ضربان قلب و سطح اکسیژن و فشار خون را اندازه گرفت و پیراهن مجتبی را با قیچی پاره کرد. زخم جوش خورده کهنه گوشت آورده، از مرکز قفسه سینه تا پایین ناف خط انداخته بود. پشت و روی ساعد چپ، پر از رد نو و کهنه چاقو و تیغ کشی بود. روی بازوی راست، جملهای در وصف معشوق خالکوبی شده بود. از پشت گردن تا روی سیبک گلو، افقی بریده شده بود و زخم تازه، خون پس میداد. پزشک اورژانس با دست، ممتد روی سینه پسر میزند و شانهاش را تکان میدهد.
- آقا... آقا.... چی خوردی؟ متادون مصرف میکرده ؟
مجتبی هیچ واکنشی نشان نمیدهد. چشمها بسته، دهان باز مانده، قفسه سینه با سرعت بالا و پایین میرود.
- آقا... آقا... (رو میکند به مرد) بگو عکس بگیرن اگه چیزی اونجا هست بفرستن.
پزشک شانههای مجتبی را تکان داد.
- آقا... آقا... چی خوردی؟
مرد با گوشی تلفنش صحبت میکرد. دستها و لباسش روغنی و سیاه است مثل دست و لباس مجتبی. نگاهش میترسد. ترس به زبان میرسد.
- الان برادرش میاد.
«برادر» ٨ بسته خالی ترامادول گذاشت روی پیشخوان اورژانس. مجتبی ٨٠ قرص ترامادول خورده بود. «سر شب نشست به مشروب خوردن. من کارگر اینام. تازه باهاشون آشنا شدم. داداشش اوستای منه. باهاش دعوا کرد و گفت پاشو کار کن. مجتبی هم بطری رو پرت کرد. شیشه گرفت دستش که رگش رو بزنه، نذاشتم. گردنش رو با شیشه زد. رفت از تعمیرگاه بیرون. رفتم دنبالش، گفت میخوام تلفن بزنم. ٢٠ دقیقه بعد افتاده بود پشت تعمیرگاه. از صبح هی میگفت میخوام خودمو امشب خلاص کنم. داداشش رو صدا زدم. گفت بذار بمیره...»پرستار، برادر مجتبی را فرستاد برای تشکیل پرونده. قفسه سینه مجتبی وسط آن تنفسهای عجولانه، به اندازه کف دست بالا کشیده شد و هوا را انگار با تمام سلولهایش بلعید. پزشک، ماسک اکسیژن را به صورت مجتبی وصل کرد. هیکل مجتبی به لرزش افتاد. تخت میلرزید. تشنج ترامادول شروع شده بود. پزشک میگوید یک آمپول ضد تشنج تزریق کنند و مجتبی را به بخش مراقبتهای ویژه بفرستند. پرستار، تخت را کشید به سمت انتهای اورژانس. هیکل مجتبی دوباره به لرزش افتاد. ضربان قلب هم رفت. پرستار، تخت را به سمت اتاق احیا هل داد و پزشک، درِ اتاق را روی نگاههای کنجکاو بست. آخرین تصویر؛ مجتبی دچار ایست قلبی تنفسی شده، ماسک اکسیژن به صورت دارد و پزشک اورژانس با فشار سریع و ممتد دو دست بر قفسه سینه مجتبی تلاش میکند مرگ را شکست دهد.
ساعت ٢١ و ٣٠ / مرد ٢٧ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ٨٠ قرص ترامادول
میله آهنی روغن نخورده، با صدای خشکی کشیده شد و نگهبان، قفل درِ بخش بستری مسمومیتهای مردان را باز کرد. اینجا تمام درها و پنجرهها، حفاظ آهنی دارند. تمام وسایلی که در اختیار بیماران قرار میگیرد غیر آهنی است... . بخش بستری مسمومیتهای مردان سه اتاق عمومی دارد با یک اتاق دو تخته. در اتاق دو تخته، مچ پای راست یک زندانی را با پابند به میله تخت بسته بودند. زندانی، ترامادول خورده بود و دچار تشنج شده بود. در دو اتاق اصلی بخش، تقریبا تمام تختها پر بود. پرستار از ورودی اتاق به تختها اشاره کرد: «اون ٦ تا، مسمومیت با سرب تریاک دارن. اون یکی رو هم توی ترمینال با آبمیوه مسموم کرده بودن. بقیه، خودشون...» دستش را افقی روی گردن میکشد. در این ساختمان، در جوار این تختها و برای گوش این آدمها، بعضی کلمات به اندازه یک بسته ٥٠ تایی قرص، محرک دوباره است.
«خودکشی» از این کلمههاست... ... ابراهیم روی تخت کنارِ در خوابیده بود. ١٠٠ قرص خوابآور خورده بود.کلمات، بیمفهوم، غیر قابل شنیدن، بدون اراده از لای لبهایش بیرون میافتند. ابراهیم ٢٧ سالش بود... ... بخش مراقبتهای ویژه، در طبقه همکف س
یک شب تا صبح را در بیمارستان لقمان
ساعت شلوغی مرگ در بیمارستان لقمان
۰۲ آبان ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۵
ساعت ٩ صبح روز یکشنبه ٢٢ مهر ١٣٩٤ یک پارچه سیاه به دیوار ساختمان ما نصب کردند. «با نهایت تاسف و تاثر، درگذشت جوان ناکام، علیرضا را به خانواده محترم ایشان تسلیت میگوییم...» پسر همسایه، با قرص برنج خودکشی کرده بود. مادرش ٦ ماه بعد برای مدیر ساختمان تعریف میکرد: «به پای دکتر افتاده بودم. التماسش میکردم بچهمو نجات بده.... دکتر دستای منو گرفته بود و فقط میگفت، مادرجان متاسفم... مادر جان منو ببخش... .»
عقربه ساعت که خودش را کشید روی ٨، چشمهایم را بستم. از ٨ شب تا ٨ صبح، ٣٣ نفر را آوردند اورژانس مسمومین بیمارستان لقمان. ٢٦ نفرشان با قرص و سم خودکشی کرده بودند...
ساعت ٢٠ و ٣٠ دقیقه / زن ٣٥ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ٤٥ قرص خوابآور
مرد، دستش را زیر بغل مجتبی عصا کرده بود و تن بیجان پسر ٢٧ ساله را دنبال قدمهایش میکشید تا تخت وسط سالن اورژانس.
-چی خورده؟
-قرص...
مجتبی را پهن کردند روی تخت. پرستار، ضربان قلب و سطح اکسیژن و فشار خون را اندازه گرفت و پیراهن مجتبی را با قیچی پاره کرد. زخم جوش خورده کهنه گوشت آورده، از مرکز قفسه سینه تا پایین ناف خط انداخته بود. پشت و روی ساعد چپ، پر از رد نو و کهنه چاقو و تیغ کشی بود. روی بازوی راست، جملهای در وصف معشوق خالکوبی شده بود. از پشت گردن تا روی سیبک گلو، افقی بریده شده بود و زخم تازه، خون پس میداد. پزشک اورژانس با دست، ممتد روی سینه پسر میزند و شانهاش را تکان میدهد.
- آقا... آقا.... چی خوردی؟ متادون مصرف میکرده ؟
مجتبی هیچ واکنشی نشان نمیدهد. چشمها بسته، دهان باز مانده، قفسه سینه با سرعت بالا و پایین میرود.
- آقا... آقا... (رو میکند به مرد) بگو عکس بگیرن اگه چیزی اونجا هست بفرستن.
پزشک شانههای مجتبی را تکان داد.
- آقا... آقا... چی خوردی؟
مرد با گوشی تلفنش صحبت میکرد. دستها و لباسش روغنی و سیاه است مثل دست و لباس مجتبی. نگاهش میترسد. ترس به زبان میرسد.
- الان برادرش میاد.
«برادر» ٨ بسته خالی ترامادول گذاشت روی پیشخوان اورژانس. مجتبی ٨٠ قرص ترامادول خورده بود. «سر شب نشست به مشروب خوردن. من کارگر اینام. تازه باهاشون آشنا شدم. داداشش اوستای منه. باهاش دعوا کرد و گفت پاشو کار کن. مجتبی هم بطری رو پرت کرد. شیشه گرفت دستش که رگش رو بزنه، نذاشتم. گردنش رو با شیشه زد. رفت از تعمیرگاه بیرون. رفتم دنبالش، گفت میخوام تلفن بزنم. ٢٠ دقیقه بعد افتاده بود پشت تعمیرگاه. از صبح هی میگفت میخوام خودمو امشب خلاص کنم. داداشش رو صدا زدم. گفت بذار بمیره...»پرستار، برادر مجتبی را فرستاد برای تشکیل پرونده. قفسه سینه مجتبی وسط آن تنفسهای عجولانه، به اندازه کف دست بالا کشیده شد و هوا را انگار با تمام سلولهایش بلعید. پزشک، ماسک اکسیژن را به صورت مجتبی وصل کرد. هیکل مجتبی به لرزش افتاد. تخت میلرزید. تشنج ترامادول شروع شده بود. پزشک میگوید یک آمپول ضد تشنج تزریق کنند و مجتبی را به بخش مراقبتهای ویژه بفرستند. پرستار، تخت را کشید به سمت انتهای اورژانس. هیکل مجتبی دوباره به لرزش افتاد. ضربان قلب هم رفت. پرستار، تخت را به سمت اتاق احیا هل داد و پزشک، درِ اتاق را روی نگاههای کنجکاو بست. آخرین تصویر؛ مجتبی دچار ایست قلبی تنفسی شده، ماسک اکسیژن به صورت دارد و پزشک اورژانس با فشار سریع و ممتد دو دست بر قفسه سینه مجتبی تلاش میکند مرگ را شکست دهد.
ساعت ٢١ و ٣٠ / مرد ٢٧ ساله / علت مراجعه: خودکشی با ٨٠ قرص ترامادول
میله آهنی روغن نخورده، با صدای خشکی کشیده شد و نگهبان، قفل درِ بخش بستری مسمومیتهای مردان را باز کرد. اینجا تمام درها و پنجرهها، حفاظ آهنی دارند. تمام وسایلی که در اختیار بیماران قرار میگیرد غیر آهنی است... . بخش بستری مسمومیتهای مردان سه اتاق عمومی دارد با یک اتاق دو تخته. در اتاق دو تخته، مچ پای راست یک زندانی را با پابند به میله تخت بسته بودند. زندانی، ترامادول خورده بود و دچار تشنج شده بود. در دو اتاق اصلی بخش، تقریبا تمام تختها پر بود. پرستار از ورودی اتاق به تختها اشاره کرد: «اون ٦ تا، مسمومیت با سرب تریاک دارن. اون یکی رو هم توی ترمینال با آبمیوه مسموم کرده بودن. بقیه، خودشون...» دستش را افقی روی گردن میکشد. در این ساختمان، در جوار این تختها و برای گوش این آدمها، بعضی کلمات به اندازه یک بسته ٥٠ تایی قرص، محرک دوباره است.
«خودکشی» از این کلمههاست... ... ابراهیم روی تخت کنارِ در خوابیده بود. ١٠٠ قرص خوابآور خورده بود.کلمات، بیمفهوم، غیر قابل شنیدن، بدون اراده از لای لبهایش بیرون میافتند. ابراهیم ٢٧ سالش بود... ... بخش مراقبتهای ویژه، در طبقه همکف س
۹۰.۲k
۰۲ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.