پارت۱۲۴
#پارت۱۲۴
راوی:::::زمان:دو ماه قبل به وقت زمین:::::مکان:سیلوِرنا:::::
ماشین های مشکی و بزرگ هر لحظه به ماشین آیدا و کیان نزدیک تر می شدن.یکی از افراد ناظری بیسیم زد.
_قربان بهشون نزدیک شدیم. دستور چیه؟
ناظری که دور تر از اونا توی ماشین نشسته بود گفت:
_فقط بگیرینشون. زنده....
_هردو قربان؟
ناظری اخمی کرد و با تشر گفت
_آره هردو
مگه میتونست اجازه بده کیان بمیره؟در حالی که کیان رو خیلی دوست داشت.
ضربه ی آخر توسط ماشین نوچه های ناظری بهشون خورد و کیان نتونست تعادلشو حفظ کنه.بعد از دو دور چرخیدن ماشین با تپه ی کوچیکی برخورد کردن و ایستادن. چیزی تا دروازه ی عبور باقی نمونده بود.فقط چند متر.
نوچه های ناظری از ماشین پیاده شدن و هردوشونو از ماشین کشیدن بیرون. آیدا رو کشون کشون بردن سمت ماشین .فکر کردن کیان به خاطر خون ریزی سرش مرده.یکیشون رفت تا تیر خلاصی رو به کیان بزنه. آیدا مدام سعی میکرد خودشو خلاص کنه و کیان رو صدا میزد زجه میزد.
یه دفعه صدای شلیک اومد. همه در سکوت به ماشین نگاه میکردن که پشتش یک نفر جون داد بود. یه دفعه کیان با اسلحه از پشت ماشین درومد و با تهدید آیدا رو کشوند سمت خودش. پشت ماشین سنگر گرفتن و منتظر فرصت مناسب بودن.
ناظری چند متری اونا بود. صدای تیر اندازی رو می شنید. نگران بود که نکنه کیان آسیبی ببینه.
ماشینی که همراه ناظری بود از کنارشون سبقت گرفت و جلو تر رفت. صدای فریاپ کیان با صدای شلیک گلوله ها قاطی شد
_آیدا بدو.فقط بدو.پشت سرتم نگاه نکن.
دو یا سه نفر باقی مونده بودن که کیان با اسلحش سعی میکرد نابودشون کنه.
ماشین جدید گوشه ای نگه داشن و سه نفر با سرعت ازش پیاده شدن.
آیدا به درواره رسیده بود. برگشت تا اخرین نگاه رو به کیان بندازه و ازش خدافظی کنه. برای همیشه.
کیان که با دیدن آیدا از دور و برش غافل شده بود، نوچه های ناظری بهش شلیک کردن. آیدا داد زد
_کیان پشت سرت.
کیان برگشت و تا خواست کاری بکنه تیر از اسلحه رها شده بود. پیراهن کیان از خون قرمز شده بود. توی لحظات آخرش هم نگران این بود که آیدا سالم به مقصد برسه.
روی دوزانو افتاد. آیدا اما حس میکرد روحش همراه با کیان از این دنیا کنده شد. دروازه آیدا رو سمت خودش کشید و به زمین،زادگاهش رسوند.
ناظری از ماشین پیاده شد و با اضطراب سمت کیان دویید. با خشم رو به زیر دستش گفت
_احمق.این چه کاری بود؟
دویید سمت کیان و سرشو روی پاهاش گذاشت و با داد رو به افرادش گفت
_زنگ بزنین بیمارستان کودنا.
صورت کیانو تکون داد و با لحن امیخته به ترس و غمگینش گفت:
_کیان؟پسرم؟باز کن چشماتو.طاقت بیار.
راوی:::::زمان:دو ماه قبل به وقت زمین:::::مکان:سیلوِرنا:::::
ماشین های مشکی و بزرگ هر لحظه به ماشین آیدا و کیان نزدیک تر می شدن.یکی از افراد ناظری بیسیم زد.
_قربان بهشون نزدیک شدیم. دستور چیه؟
ناظری که دور تر از اونا توی ماشین نشسته بود گفت:
_فقط بگیرینشون. زنده....
_هردو قربان؟
ناظری اخمی کرد و با تشر گفت
_آره هردو
مگه میتونست اجازه بده کیان بمیره؟در حالی که کیان رو خیلی دوست داشت.
ضربه ی آخر توسط ماشین نوچه های ناظری بهشون خورد و کیان نتونست تعادلشو حفظ کنه.بعد از دو دور چرخیدن ماشین با تپه ی کوچیکی برخورد کردن و ایستادن. چیزی تا دروازه ی عبور باقی نمونده بود.فقط چند متر.
نوچه های ناظری از ماشین پیاده شدن و هردوشونو از ماشین کشیدن بیرون. آیدا رو کشون کشون بردن سمت ماشین .فکر کردن کیان به خاطر خون ریزی سرش مرده.یکیشون رفت تا تیر خلاصی رو به کیان بزنه. آیدا مدام سعی میکرد خودشو خلاص کنه و کیان رو صدا میزد زجه میزد.
یه دفعه صدای شلیک اومد. همه در سکوت به ماشین نگاه میکردن که پشتش یک نفر جون داد بود. یه دفعه کیان با اسلحه از پشت ماشین درومد و با تهدید آیدا رو کشوند سمت خودش. پشت ماشین سنگر گرفتن و منتظر فرصت مناسب بودن.
ناظری چند متری اونا بود. صدای تیر اندازی رو می شنید. نگران بود که نکنه کیان آسیبی ببینه.
ماشینی که همراه ناظری بود از کنارشون سبقت گرفت و جلو تر رفت. صدای فریاپ کیان با صدای شلیک گلوله ها قاطی شد
_آیدا بدو.فقط بدو.پشت سرتم نگاه نکن.
دو یا سه نفر باقی مونده بودن که کیان با اسلحش سعی میکرد نابودشون کنه.
ماشین جدید گوشه ای نگه داشن و سه نفر با سرعت ازش پیاده شدن.
آیدا به درواره رسیده بود. برگشت تا اخرین نگاه رو به کیان بندازه و ازش خدافظی کنه. برای همیشه.
کیان که با دیدن آیدا از دور و برش غافل شده بود، نوچه های ناظری بهش شلیک کردن. آیدا داد زد
_کیان پشت سرت.
کیان برگشت و تا خواست کاری بکنه تیر از اسلحه رها شده بود. پیراهن کیان از خون قرمز شده بود. توی لحظات آخرش هم نگران این بود که آیدا سالم به مقصد برسه.
روی دوزانو افتاد. آیدا اما حس میکرد روحش همراه با کیان از این دنیا کنده شد. دروازه آیدا رو سمت خودش کشید و به زمین،زادگاهش رسوند.
ناظری از ماشین پیاده شد و با اضطراب سمت کیان دویید. با خشم رو به زیر دستش گفت
_احمق.این چه کاری بود؟
دویید سمت کیان و سرشو روی پاهاش گذاشت و با داد رو به افرادش گفت
_زنگ بزنین بیمارستان کودنا.
صورت کیانو تکون داد و با لحن امیخته به ترس و غمگینش گفت:
_کیان؟پسرم؟باز کن چشماتو.طاقت بیار.
۴.۷k
۲۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.