چقدر دلم تنگ شده است
چقدر دلم تنگ شده است
برای آن شبهایی که با وجود خستگی ام دلم نمی امد به او شب بخیر بگویم...
هی میپرسید خوابت نمی اید؟؟
میگفتم نه،نمیدانم چرا با این که خسته ام ولی اصلا خوابم نمی اید...
و ده ها بار صورتم را آب میزدم تا بتوانم بیدار بمانم و به او پیام بدهم...
و در همین حین بود که ناگهان خوابم میبرد
صبح از خواب بیدار میشدم و پیامش را میدیدم که تصدقم رفته بود و میگفت الهی فدایت شوم میدانم خسته ای ،میدانم خوابیده ای، دوستت دارم...
و همان تصدقش باعث میشد کل روز لبخند روی لبهای من باشد...
چقدر دلم برای آن شب بیداری ها
برای آن خوابیدن ها
برای آن صبح ها تنگ شده است...
برای آن شبهایی که با وجود خستگی ام دلم نمی امد به او شب بخیر بگویم...
هی میپرسید خوابت نمی اید؟؟
میگفتم نه،نمیدانم چرا با این که خسته ام ولی اصلا خوابم نمی اید...
و ده ها بار صورتم را آب میزدم تا بتوانم بیدار بمانم و به او پیام بدهم...
و در همین حین بود که ناگهان خوابم میبرد
صبح از خواب بیدار میشدم و پیامش را میدیدم که تصدقم رفته بود و میگفت الهی فدایت شوم میدانم خسته ای ،میدانم خوابیده ای، دوستت دارم...
و همان تصدقش باعث میشد کل روز لبخند روی لبهای من باشد...
چقدر دلم برای آن شب بیداری ها
برای آن خوابیدن ها
برای آن صبح ها تنگ شده است...
۲.۰k
۲۹ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.