پارت44
#پارت44
مامان: صبحونه خوردی؟
همین طور که کنار مامان مینشستم گفتم: اره کیکو شیر خوردم.
مامان سری تکون داد و هیچی نگفت.
بابا بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد:
خب من دیگه برم.
یه لبخند بهش زدم: برو بابا جون بسلامت.
مامان: خدانگهدار.
بعد از اینکه بابا رفت مامان از جاش بلند شد. با بلند شدن مامان منم بلند شدم.
مهسا:کاری داری بگو من انجام میدم.
مامان یه نگاه بهم انداخت: نه کاری ندارم خودم انجام میدم.
مهسا: ول...
مامان: خودم انجام میدم.
سری تکون دادم رو پله نشستم بعضی وقتا مامانم یه چیزیش میشه دستامو دور زانوم حلقه کردم به رو به رو زل زدم دلم برای حامد تنگ شده بود کاش میشد ببینمش.
از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم از تو کمدم مانتو جلو باز مشکی رنگ و شوار کرمی و روسری کرمی در آوردم
پوشیدمشون رفتم جلو آینه موهامو باز کردم به صورت کج موهامو گیس کردم یه آرایش ساده هم کردم روسریمو سر کردم از اتاق اومدم بیرون.
داد زدم: مامان من میرم بیرون زود برمیگردم.
صدای مامانو از تو آشپزخونه شنیدم: کجا میری؟
مهسا: یه چرخی این دور اطراف میزنم.
مامان: پول داری؟
یه نگاه به تو کیفم انداختم یه مقدار داشتم همین کافی بود.
مهسا: آره
مهسا: آره
رفتم حیاط کفشامو پوشیدم.
مهسا: من رفتم .
دیگه منتظر حرفی از جانب مامانم نموندم اومدم بیرون.
یه نگاه به خونه حامد اینا انداختم کاش الان در رو باز میکرد میومد بیرون دلم براش خیلی تنگ شده بود.
نمیدونم چند دقیقه بود که زل زده بودم به در خونه شون که در باز شد با تعجب به در خونه شون نگاه کردم دعا میکردم که خودش باشه ولی با دیدن پدرش کلافه پوفی کشیدم.
پدرش با تعجب بهم نگاه کرد یه لبخند بهش زدم: سلام.
پدر حامد: سلام دختر گلم.
سری واسش تکون دادم با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم چی میشید
به جای پدرش حامد بیرون میومد
سرمو پایین انداختم به راهم ادامه دادم. دلم برای آزاد زندگی کردن تنگ شده بود خیلی وقت بود که قدم نزده بودم امروز میخواستم بازم به زندگی برگردم دیگه نمیخوام به کسی یا چیزی فکر کنم فقط میخوام به فکر آینده خودم باشم.
از جلوب در تینا اینا گذشتم
میخواستم همین طور بیخیال رد شم ولی دلم نیومد ازش خبری نگیرم درسته اون در حق بی وفایی کرد و این مدت حالی ازم نپرسید ولی من دلم نمیاد ولش کنم
در خونه شونو زدم منتظر موندم در رو باز کنند
بعد از چند دقیقه در خونه باز شد قامت خاله نرگس تو چار چوب در نمایان شد.
یه لبخند بهش زدم: سلام خاله جون.
خاله در جواب لبخندم یه لبخند غمگین زد با بغض گفت: سلام عزیزدلم خوبی؟
با نگرانی گفتم: ممنون من خوبم ولی انگار شما خوب نیستید.
با شنیدن حرف من بغضش شکست با تعجب به خاله نرگس نگاه کردم این زن چش بود چه اتفاقی افتاده.
رفتم سمتش بغلش کردم آروم زمزمه کردم:
چی شده خاله جان چه اتفاقی افتاده؟!
از بغلم خودشو کشید بیرون اشکاشو پاک کرد به داخل اشاره کرد با صدای گرفته ایی گفت:
بیا بریم تو برات میگم اتفاقاتی افتاد که کل زندگیمون نابود شد.
با نگرانی زل زدم بهش یه حسی بهم میگفت این موضوع ربط داره به تینا.
با خاله رفتیم خونه رو مبل نشستم خاله میخواست بره تو آشپزخونه دستشو گرفتم:
بیا بشین خاله من چیزی نمیخورم بیا بشین ببینم چی شده!
کنارم رومبل نشست کلافه نفسشو بیرون فرستاد.
خاله نرگس: همه چی از اون مهمونی لعنتی شروع شد. اگه اون مهمونی لعنتی بود زندگی ماهم اینطوری نمیشد.
بی صبرانه گفتم: مگه چی شده؟
غمگین نگاهم کرد: اون شب بعد از مهمونی هر چقدر منتظر تینا موندیم نیومد پدرش همهی بیمارستانا و پارک ها خونه همه دوستاشو گشت اما خبری از تینا نبود. ناامید برگشت خونه گفت که فردا میرم اداره پلیس، صبح شدو رفت اداره پلیس اونا هم خیلی دنبال تینا گشتن ولی انگار آب شده بود رفته تو زمین.
تقربیا دو روز میشد که تینا خونه نیومده بود جایی از تهران نبود که نگشته باشیم با پدرش نشسته بودیم داشتیم در مورد تینا حرف میزدیم که صدای زنگ خونه اومد هر دومون با ترس رفتیم در رو باز کردیم با دیدن تینا از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم
مامان: صبحونه خوردی؟
همین طور که کنار مامان مینشستم گفتم: اره کیکو شیر خوردم.
مامان سری تکون داد و هیچی نگفت.
بابا بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد:
خب من دیگه برم.
یه لبخند بهش زدم: برو بابا جون بسلامت.
مامان: خدانگهدار.
بعد از اینکه بابا رفت مامان از جاش بلند شد. با بلند شدن مامان منم بلند شدم.
مهسا:کاری داری بگو من انجام میدم.
مامان یه نگاه بهم انداخت: نه کاری ندارم خودم انجام میدم.
مهسا: ول...
مامان: خودم انجام میدم.
سری تکون دادم رو پله نشستم بعضی وقتا مامانم یه چیزیش میشه دستامو دور زانوم حلقه کردم به رو به رو زل زدم دلم برای حامد تنگ شده بود کاش میشد ببینمش.
از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم از تو کمدم مانتو جلو باز مشکی رنگ و شوار کرمی و روسری کرمی در آوردم
پوشیدمشون رفتم جلو آینه موهامو باز کردم به صورت کج موهامو گیس کردم یه آرایش ساده هم کردم روسریمو سر کردم از اتاق اومدم بیرون.
داد زدم: مامان من میرم بیرون زود برمیگردم.
صدای مامانو از تو آشپزخونه شنیدم: کجا میری؟
مهسا: یه چرخی این دور اطراف میزنم.
مامان: پول داری؟
یه نگاه به تو کیفم انداختم یه مقدار داشتم همین کافی بود.
مهسا: آره
مهسا: آره
رفتم حیاط کفشامو پوشیدم.
مهسا: من رفتم .
دیگه منتظر حرفی از جانب مامانم نموندم اومدم بیرون.
یه نگاه به خونه حامد اینا انداختم کاش الان در رو باز میکرد میومد بیرون دلم براش خیلی تنگ شده بود.
نمیدونم چند دقیقه بود که زل زده بودم به در خونه شون که در باز شد با تعجب به در خونه شون نگاه کردم دعا میکردم که خودش باشه ولی با دیدن پدرش کلافه پوفی کشیدم.
پدرش با تعجب بهم نگاه کرد یه لبخند بهش زدم: سلام.
پدر حامد: سلام دختر گلم.
سری واسش تکون دادم با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم چی میشید
به جای پدرش حامد بیرون میومد
سرمو پایین انداختم به راهم ادامه دادم. دلم برای آزاد زندگی کردن تنگ شده بود خیلی وقت بود که قدم نزده بودم امروز میخواستم بازم به زندگی برگردم دیگه نمیخوام به کسی یا چیزی فکر کنم فقط میخوام به فکر آینده خودم باشم.
از جلوب در تینا اینا گذشتم
میخواستم همین طور بیخیال رد شم ولی دلم نیومد ازش خبری نگیرم درسته اون در حق بی وفایی کرد و این مدت حالی ازم نپرسید ولی من دلم نمیاد ولش کنم
در خونه شونو زدم منتظر موندم در رو باز کنند
بعد از چند دقیقه در خونه باز شد قامت خاله نرگس تو چار چوب در نمایان شد.
یه لبخند بهش زدم: سلام خاله جون.
خاله در جواب لبخندم یه لبخند غمگین زد با بغض گفت: سلام عزیزدلم خوبی؟
با نگرانی گفتم: ممنون من خوبم ولی انگار شما خوب نیستید.
با شنیدن حرف من بغضش شکست با تعجب به خاله نرگس نگاه کردم این زن چش بود چه اتفاقی افتاده.
رفتم سمتش بغلش کردم آروم زمزمه کردم:
چی شده خاله جان چه اتفاقی افتاده؟!
از بغلم خودشو کشید بیرون اشکاشو پاک کرد به داخل اشاره کرد با صدای گرفته ایی گفت:
بیا بریم تو برات میگم اتفاقاتی افتاد که کل زندگیمون نابود شد.
با نگرانی زل زدم بهش یه حسی بهم میگفت این موضوع ربط داره به تینا.
با خاله رفتیم خونه رو مبل نشستم خاله میخواست بره تو آشپزخونه دستشو گرفتم:
بیا بشین خاله من چیزی نمیخورم بیا بشین ببینم چی شده!
کنارم رومبل نشست کلافه نفسشو بیرون فرستاد.
خاله نرگس: همه چی از اون مهمونی لعنتی شروع شد. اگه اون مهمونی لعنتی بود زندگی ماهم اینطوری نمیشد.
بی صبرانه گفتم: مگه چی شده؟
غمگین نگاهم کرد: اون شب بعد از مهمونی هر چقدر منتظر تینا موندیم نیومد پدرش همهی بیمارستانا و پارک ها خونه همه دوستاشو گشت اما خبری از تینا نبود. ناامید برگشت خونه گفت که فردا میرم اداره پلیس، صبح شدو رفت اداره پلیس اونا هم خیلی دنبال تینا گشتن ولی انگار آب شده بود رفته تو زمین.
تقربیا دو روز میشد که تینا خونه نیومده بود جایی از تهران نبود که نگشته باشیم با پدرش نشسته بودیم داشتیم در مورد تینا حرف میزدیم که صدای زنگ خونه اومد هر دومون با ترس رفتیم در رو باز کردیم با دیدن تینا از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم
۱۱.۱k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.