پارت45
#پارت45
یه نفس عمیق کشید: تینا بی توجه به ما از کنارمون رد شد رفت تو اتاقش با پدرش شوکه زده سر
جامون وایستاده بودیم بعد از چند دقیقه پدرش به خودش اومد با
عصبانیت رفت سمت اتاق تینا، هر چقدر در زد تینا در رو باز نکرد محبور شد در رو بشکنه وقتی رفتیم تو
اتاقش دیدیم که تینا رو تختش تو خودش مچاله شده و به یه نقطه نامعلوم زل زده پدرش سمتش رفت رو تختش نشست دستای تینا رو گرفت با صدایی که میکرد آروم نگهش داره گفت:
تا الان کجا بودی.
تینا یه نگاه به پدرش انداخت یه پوزخند زد: نترس جای بدی نبودم با دوستام رفته بودم شمال.
با شنیدن این حرف حمید بهش جنون دست داد، داد زد:
بین دوستایی که میگی پسر هم بوده؟
تینا سرشو به نشونه مثبت تکون داد حمید با عصبانیت تینا رو از تخت بلند کرد کشون کشون از خونه بردش بیرون خودشم باهاش رفت.
داشتم از ترس استرس میمردم نمیدونستم حمید تینا رو برده کجا از طرفی هم چند ساعتی میشد که نیومده بودن تقربیا ساعتای سه ظهر بود که برگشتن با عجله رفتم در رو باز کردم با دیدن چشمای اشکی تینا و قامت خم شدهی حمید با ترس دستمو گذاشتم رو دهنم.
حمید بدون هیچ حرفی منو کنار زد رفت خونه رفتم پیشه تینا دستمو رو شونه ش گذاشتم با گریه خودشو انداخت تو بغلم گفت که ...
با صدای بلند زد زیر گریه دستمو رو شونه ش گذاشتم.
مهسا: آروم باش خاله جون
اشکاشو با دستمال پاک کرد ادامه داد:
گفت که دیگه پدرم منو نمیخواد همه چی تموم شد.
با تعجب بردمش تو خونه با چیزی که برام تعریف خورد شدم مهسا،تینا ما رو نابود کرد.
با تعجب گفتم: مگه چی شده؟!
آب دهنشو قورت داد: وقتی به اون سفر میره ب...با یه نفر هم خواب و پرده بکارتشو از دست میده.
یه هین بلند گفتم دستمو جلو دهنم گذاشتم ناباور گفتم:
این امکان نداره تینا همچنین کاری نمیکنه اون... اصلا با عقل جور در نمیاد تینا همچنین آدمی نبود که اون به پسرا محل نمیذاشت چه به برسه به اینکه بخواد باهاشون هم خواب شه.
خاله سری به عنوان تاسف تکون داد: چی بگم تازه این اولشه.
نالیدم: دیگه چی شده؟
خاله: این مدت عادت ماهیانشم عقب افتاده هر چی بهش میگم بیا دکتر حرف گوش نمیده میترسم حامله باشه اون وقته که پدرش زنده به گورش میکنه
مهسا: الان تینا کجاست؟
خاله: گفت میره بیرون.
مهسا: عمو چی اون کجاست؟!
خاله: یک ماه که خونه نیومده میگه نمیخوام تینا رو ببینم میگه تینا پشتمو شکسته نمیخوام ببینمش نمیدونم والا.
سرمو پایین انداختم اصلا نمیدونستم چی بگم تو شوک بودم این کار از تینا بعید بود.
دست خاله رو تو دستام گرفتم یه لبخند بهش زدم:
نگران نباش همه چی درست میشه
حدود دو ساعتی خونه خاله بودم هر وقدر منتظر بودم تینا باید خبری ازش نشد بعد از خدافظی از خاله اومدم بیرون.
به ساعتم نگاه کردم 13:50دقیقه رو نشون میداد راهمو کج کردم سمت خونهمون...
(حامد)
میخواستم از شرکت برم بیرون با صدای منشی سرجام وایستادم برگشتم سمتش سوالی نگاهش کردم.
منشی: آقای اصلانی رئیس گفتن که واسه اخر هفته آماده باشید.
با تعجب گفتم: مگه اخر هفته قرار چه اتفاقی بیفته؟
قری به سرو گردنش داد با لبخند گفت: قراره بریم شمال دیگه.
حامد: وای یادم رفته بود مرسی که یادآوری کردین.
یه لبخند زد: خواهش میکنم فردا میبینمتون فعلا.
حامد: فعلا.
از شرکت بیرون اومدم دستمو جلوی یه تاکسی تکون دادم سوار شدم.
راننده تاکسی: کجا میرید آقا؟
حامد: برید خیابون.....
راننده: چشم
نگاهمو دوختم به خیابون این مدت اصلا مهسا رو ندیده بودم مادرش میگفت که با دوستاش رفته سفر، خب این سفر مگه چقدر طول میکشه نهایتا یک هفته
یه نفس عمیق کشید: تینا بی توجه به ما از کنارمون رد شد رفت تو اتاقش با پدرش شوکه زده سر
جامون وایستاده بودیم بعد از چند دقیقه پدرش به خودش اومد با
عصبانیت رفت سمت اتاق تینا، هر چقدر در زد تینا در رو باز نکرد محبور شد در رو بشکنه وقتی رفتیم تو
اتاقش دیدیم که تینا رو تختش تو خودش مچاله شده و به یه نقطه نامعلوم زل زده پدرش سمتش رفت رو تختش نشست دستای تینا رو گرفت با صدایی که میکرد آروم نگهش داره گفت:
تا الان کجا بودی.
تینا یه نگاه به پدرش انداخت یه پوزخند زد: نترس جای بدی نبودم با دوستام رفته بودم شمال.
با شنیدن این حرف حمید بهش جنون دست داد، داد زد:
بین دوستایی که میگی پسر هم بوده؟
تینا سرشو به نشونه مثبت تکون داد حمید با عصبانیت تینا رو از تخت بلند کرد کشون کشون از خونه بردش بیرون خودشم باهاش رفت.
داشتم از ترس استرس میمردم نمیدونستم حمید تینا رو برده کجا از طرفی هم چند ساعتی میشد که نیومده بودن تقربیا ساعتای سه ظهر بود که برگشتن با عجله رفتم در رو باز کردم با دیدن چشمای اشکی تینا و قامت خم شدهی حمید با ترس دستمو گذاشتم رو دهنم.
حمید بدون هیچ حرفی منو کنار زد رفت خونه رفتم پیشه تینا دستمو رو شونه ش گذاشتم با گریه خودشو انداخت تو بغلم گفت که ...
با صدای بلند زد زیر گریه دستمو رو شونه ش گذاشتم.
مهسا: آروم باش خاله جون
اشکاشو با دستمال پاک کرد ادامه داد:
گفت که دیگه پدرم منو نمیخواد همه چی تموم شد.
با تعجب بردمش تو خونه با چیزی که برام تعریف خورد شدم مهسا،تینا ما رو نابود کرد.
با تعجب گفتم: مگه چی شده؟!
آب دهنشو قورت داد: وقتی به اون سفر میره ب...با یه نفر هم خواب و پرده بکارتشو از دست میده.
یه هین بلند گفتم دستمو جلو دهنم گذاشتم ناباور گفتم:
این امکان نداره تینا همچنین کاری نمیکنه اون... اصلا با عقل جور در نمیاد تینا همچنین آدمی نبود که اون به پسرا محل نمیذاشت چه به برسه به اینکه بخواد باهاشون هم خواب شه.
خاله سری به عنوان تاسف تکون داد: چی بگم تازه این اولشه.
نالیدم: دیگه چی شده؟
خاله: این مدت عادت ماهیانشم عقب افتاده هر چی بهش میگم بیا دکتر حرف گوش نمیده میترسم حامله باشه اون وقته که پدرش زنده به گورش میکنه
مهسا: الان تینا کجاست؟
خاله: گفت میره بیرون.
مهسا: عمو چی اون کجاست؟!
خاله: یک ماه که خونه نیومده میگه نمیخوام تینا رو ببینم میگه تینا پشتمو شکسته نمیخوام ببینمش نمیدونم والا.
سرمو پایین انداختم اصلا نمیدونستم چی بگم تو شوک بودم این کار از تینا بعید بود.
دست خاله رو تو دستام گرفتم یه لبخند بهش زدم:
نگران نباش همه چی درست میشه
حدود دو ساعتی خونه خاله بودم هر وقدر منتظر بودم تینا باید خبری ازش نشد بعد از خدافظی از خاله اومدم بیرون.
به ساعتم نگاه کردم 13:50دقیقه رو نشون میداد راهمو کج کردم سمت خونهمون...
(حامد)
میخواستم از شرکت برم بیرون با صدای منشی سرجام وایستادم برگشتم سمتش سوالی نگاهش کردم.
منشی: آقای اصلانی رئیس گفتن که واسه اخر هفته آماده باشید.
با تعجب گفتم: مگه اخر هفته قرار چه اتفاقی بیفته؟
قری به سرو گردنش داد با لبخند گفت: قراره بریم شمال دیگه.
حامد: وای یادم رفته بود مرسی که یادآوری کردین.
یه لبخند زد: خواهش میکنم فردا میبینمتون فعلا.
حامد: فعلا.
از شرکت بیرون اومدم دستمو جلوی یه تاکسی تکون دادم سوار شدم.
راننده تاکسی: کجا میرید آقا؟
حامد: برید خیابون.....
راننده: چشم
نگاهمو دوختم به خیابون این مدت اصلا مهسا رو ندیده بودم مادرش میگفت که با دوستاش رفته سفر، خب این سفر مگه چقدر طول میکشه نهایتا یک هفته
۹.۲k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.