پارت48
#پارت48
پس حسام بود بیخیال بلوزمو پوشیدم باز صداش اومد.
حسام: خاله مهسا خونه ست؟
مامان: آره خونه ست چرا؟
حسام: همین طوری پرسیدم باهاش کار دارم.
دیگه صدایی ازشون نشنیدم یعنی با من چیکار داره نکنه کسی که پشت درخت بود اینه.
یعنی وقتی حامد پیشونیمو بوسید حسام دیده؟
با فکر کردن به بوسه حامد گر گرفتم حسی که الان دارمو اصلا نمیتونم توصیف کنم.
وجدان: مراقب باش دل به حامد نبندی چون تو هیچ وقت ماله اون نمیشی حامد فقط برات یه آرزو میشه همین.
مهسا: اما منم حق زندگی دارم.
وجدان: پس لنگی که داری چی؟
مهسا: اما من نمیخواست این لنگو داشته باشم اونا خواستن که من این لنگ رو داشته باشم اونا بودن که زندگی منو نابود کردن اونا تو بچگی به بی رحمانه ترین شکل ممکن دخترانگیمو از بین بردن و من نتونستم کاری انجام بدم.
وجدان: حق با توعه چطور میخوای ثابت کنی که بهت تجاوز کردن؟ مدرکی داری که به شوهر آیندت نشون بدی که تو با خواسته ی خودت دخترانگیتو از دست ندادی؟
معلومه که نداشتم اگه مدرکی بود میرفتم از هر دوشون شکایت میکردم ولی حیف
خدایا این چه زندگی نصیب من کردی
ای کاش یه مدرکی داشتم که ثابت کنم بیگناهم
اون روزی که بهم تجاوز شد و دخترانگیم از بین رفت
دیگه حق زندگی نداشتم
دیگه نتونستم مثل دخترای دیگه عاشق بشم
یا حتی به یه پسر و به ایندم فکر کنم
شدم یه جسم زنده با روحی مرده..
خدایا خودت کمکم کن
زندگیرو بهم برگردون
توی همین فکرا بودم که حسام در اتاقم و باز کرد
حسام:: بیا تو حیاط کارت دارم
من: تو شعور نداری وقتی یه دختر تنها توی اتاقشه باید در بزنی؟
حسام: اره تو راست میگی البته با این تفاوت که اون دختر ادم باشه و لیاقت احترام گذاشتن و داشته باشه پاشو بیا تو حیاط تا همه چیو به مامانت نگفتم
من: برو میام
بعد از ۵ دقیقه با استرس فراوون رفتم داخل حیاط
حسام و یه گوشه دیدم که نشسته بود و سرش و بین دستاش گذاشته بود
من: بگو
حسام: دوسش داری؟
من: کیو؟
حسام: خودتو به خریت نزن اون پسررو میگم. پسر رو به رویی
من: برو بابا این حرفا چیه تو میزنی؟ پسره ی دیوونه
اومدم برم که پرید دستم و گرفت
و از زیر دندون غرید
حسام: گفتم دوستش داری یا نه؟
تو چشماش زول زده بودم
تو چشماش زول زده بودم که بابا کلید انداخت تو درو وارد حیاط شد
حسام سریع دستم و ول کرد
من: سلام بابایی خوبی؟ خسته نباشی؟ نون گرفتی؟ اونم بربری به به
بابا: سلام اینجا چیکار میکنین بیاین تو.
حسام: سلام عموو جان خوبی؟
بابا: سلام پسرم. مهسا جان بابا بیا این خریدارو بگیر ببر بالا من برم یه جا دیگه هم کار دارم
من: باشه بابایی برو به سلامت
رفتیم داخل خونه که حسام اروم در گوشم گفت یادت نره بعدا حرف بزنیم.
گرچه خودم جوابشو میدونم ولی می خوام از دهن خودت بشنوم
خانوم کوچولوی عاشق پیشه
هیچی نگفتم
یعنی چیزی نداشتم که بگم
اون همه چیو دیده، دیده که حامد پیشونیم و بوسیده
ففط خدا کنه چیزی به کسی نگه و ارم عاتو نگیره
وارد اتاق شدم و خودمو پرت کردم روی تخت
سعی کردم حرفای حسام و فراموش کنم و فقط به حامد فکر کنم
لبخند از روی لبم کنار نمیرفت
به آینده فکر میکردم که قراره چه اتفاقی برامون بیوفته
ایا ما به هم میرسیم ؟
چه اینده ای در پیش داریم؟
پس حسام بود بیخیال بلوزمو پوشیدم باز صداش اومد.
حسام: خاله مهسا خونه ست؟
مامان: آره خونه ست چرا؟
حسام: همین طوری پرسیدم باهاش کار دارم.
دیگه صدایی ازشون نشنیدم یعنی با من چیکار داره نکنه کسی که پشت درخت بود اینه.
یعنی وقتی حامد پیشونیمو بوسید حسام دیده؟
با فکر کردن به بوسه حامد گر گرفتم حسی که الان دارمو اصلا نمیتونم توصیف کنم.
وجدان: مراقب باش دل به حامد نبندی چون تو هیچ وقت ماله اون نمیشی حامد فقط برات یه آرزو میشه همین.
مهسا: اما منم حق زندگی دارم.
وجدان: پس لنگی که داری چی؟
مهسا: اما من نمیخواست این لنگو داشته باشم اونا خواستن که من این لنگ رو داشته باشم اونا بودن که زندگی منو نابود کردن اونا تو بچگی به بی رحمانه ترین شکل ممکن دخترانگیمو از بین بردن و من نتونستم کاری انجام بدم.
وجدان: حق با توعه چطور میخوای ثابت کنی که بهت تجاوز کردن؟ مدرکی داری که به شوهر آیندت نشون بدی که تو با خواسته ی خودت دخترانگیتو از دست ندادی؟
معلومه که نداشتم اگه مدرکی بود میرفتم از هر دوشون شکایت میکردم ولی حیف
خدایا این چه زندگی نصیب من کردی
ای کاش یه مدرکی داشتم که ثابت کنم بیگناهم
اون روزی که بهم تجاوز شد و دخترانگیم از بین رفت
دیگه حق زندگی نداشتم
دیگه نتونستم مثل دخترای دیگه عاشق بشم
یا حتی به یه پسر و به ایندم فکر کنم
شدم یه جسم زنده با روحی مرده..
خدایا خودت کمکم کن
زندگیرو بهم برگردون
توی همین فکرا بودم که حسام در اتاقم و باز کرد
حسام:: بیا تو حیاط کارت دارم
من: تو شعور نداری وقتی یه دختر تنها توی اتاقشه باید در بزنی؟
حسام: اره تو راست میگی البته با این تفاوت که اون دختر ادم باشه و لیاقت احترام گذاشتن و داشته باشه پاشو بیا تو حیاط تا همه چیو به مامانت نگفتم
من: برو میام
بعد از ۵ دقیقه با استرس فراوون رفتم داخل حیاط
حسام و یه گوشه دیدم که نشسته بود و سرش و بین دستاش گذاشته بود
من: بگو
حسام: دوسش داری؟
من: کیو؟
حسام: خودتو به خریت نزن اون پسررو میگم. پسر رو به رویی
من: برو بابا این حرفا چیه تو میزنی؟ پسره ی دیوونه
اومدم برم که پرید دستم و گرفت
و از زیر دندون غرید
حسام: گفتم دوستش داری یا نه؟
تو چشماش زول زده بودم
تو چشماش زول زده بودم که بابا کلید انداخت تو درو وارد حیاط شد
حسام سریع دستم و ول کرد
من: سلام بابایی خوبی؟ خسته نباشی؟ نون گرفتی؟ اونم بربری به به
بابا: سلام اینجا چیکار میکنین بیاین تو.
حسام: سلام عموو جان خوبی؟
بابا: سلام پسرم. مهسا جان بابا بیا این خریدارو بگیر ببر بالا من برم یه جا دیگه هم کار دارم
من: باشه بابایی برو به سلامت
رفتیم داخل خونه که حسام اروم در گوشم گفت یادت نره بعدا حرف بزنیم.
گرچه خودم جوابشو میدونم ولی می خوام از دهن خودت بشنوم
خانوم کوچولوی عاشق پیشه
هیچی نگفتم
یعنی چیزی نداشتم که بگم
اون همه چیو دیده، دیده که حامد پیشونیم و بوسیده
ففط خدا کنه چیزی به کسی نگه و ارم عاتو نگیره
وارد اتاق شدم و خودمو پرت کردم روی تخت
سعی کردم حرفای حسام و فراموش کنم و فقط به حامد فکر کنم
لبخند از روی لبم کنار نمیرفت
به آینده فکر میکردم که قراره چه اتفاقی برامون بیوفته
ایا ما به هم میرسیم ؟
چه اینده ای در پیش داریم؟
۷.۶k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.