یک ماه مثل برق و باد گذشت.داشتم کتاب میخوندم که گوشیم زنگ
یک ماه مثل برق و باد گذشت.داشتم کتاب میخوندم که گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود._بله بفرمایید ._سلام خوبی ؟.واای صدای سعید بود این شماره ی منو از کجا اورده اخه؟._سلام اقای معروف خوبم شما خوبین؟._ممنون خوبم میخواستم دعوتتون کنم برای صرف قهوه موافقین؟._یکم فکر کردم و گفتم_بله فقط لطف کنین ادرس رو بهم بدین._باشه من 5 دقیقه دیگه ادرس روبراتون میفرستم.قطع کردم.واقعا باهام چی کارداشت؟شنیده بودم با خانوما مشکل داشت ولی این خلاف حرفایی بود که شنیدم.صدای زنگ پیام اومد.ادرس رو برام فرستاده بود و اخرش نوشته بود ساعت 6 و نیم منتظرم.هنوز ساعت 4 بود و کلی وقت داشتم.رفتم دوش گرفتم و بعد از پوشیدن لباس راحتی هام موهامو خشک کردم و بافتم.هنوز 1 ساعت دیگه وقت داشتم .رفتم پایین و کنار پندار نشستم و گونه شو بوسیدم._ای من قربونت بشم خواهری .لبخند زدم و مشغول تماشای فیلم شدیم.فیلم باحالی بود .بعد از تموم شدن فیلم با پندار تصمیم گرفتیم شطرنج بازی کنیم.داشتیم بازی میکردیم که یهو حسین اومد و کل مهره ها روریخت به هم و گفت_خخخ بازیتون خراب شد._زهرمار دیوونه ی روانی دعا کن دستم بهت نرسه .بعدش به پندار چشمک زدم و دوتایی افتادیم دنبال حسین .کل خونه رو گزاشته بود رو سرش ومیگفت _کمککک مامان و بابا کمک کنین منو از دست این دو تا وحشی نجات بدین ای خدا من چه گناهی کردم که این دوتا خواهر و برادر منن.ای خدااااا .بالاخره توی پله ها گیرش انداختیم.با دستم جلوی دهنشو گرفتم و گفتم _هیسسس چرا کولی بازی در میاری ؟تقصیر خودته غلط میکنی کرم می ریزی .پندار گفت_دستتو بردار لیلی از روی دهنش خفه شد . تا دستم رو برداشتم گفت _دوست داشتم اصن دلم خواست.با پندار افتادیم به جونش که بابام اومد و گفت _ولش کنین خونه رو گذاشتین رو سرتون اخه چ خبره ؟._بفرما بابا تحویل بگیر این از پندار اینم از دخترتون لیلی خااانوم که عین این قاتل های سریالی میمونه.چقدر گفتم بابای عزیز من اینو نزار بره والیبال گوش ندادی ببین حالا چقدر وحشی شده فک میکنه من توپ والیبالم دو دقیقه دیرتر اومده بودی باهام اسپک میزد والا.بهش خندیدیم و من گفتم _از تو بهترم پینوکیو.خواستیم دوباره درگیر بشیم که بابام نزاشت.یهو یاد قرارام افتادم و یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک ربع به شیش بود._باباجون من برم لباس بپوشم قرار دارم.رفتم توی اتاقم و شروع کردم به اماده شدن.اول کرم زدم و یه ذره رژلب.بعدشم لباسام رو پوشیدم.یه نگاهی توی اینه به خودم انداختم و رفتم پایین.با همه خداحافظی کردم و رفتم توی پارکینگ.ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.خداروشکر خیابونا خلوت بود و زود رسیدم کافی شاپ.رفتم داخل ولی سعید رو ندیدم یه دفعه ای چشمم به یه خانوم افتاد که بدجور بهم نگاه میکرد.یه نفر برام از طبقه ی بالا دست تکون داد.سعید بود.رفتم بالا ._سلام دیر که نکردم اقای معروف ؟_سلام نه به موقع اومدی اتفاقا.بشین لطفا.نشستم و سعید گوشیش رو در اورد و گفت _تا شما یه چیزی انتخاب کنی منم یه پیام مهم بدم که خیلی واجبه و مشغول شد.منم شروع کردم به انتخاب کردن .بالاخره انتخاب کردم ولی سعید هنوز سرش توی گوشیش بود.بهش خیره شدم.تک تک اجزای صورتش جذاب بود.تیپ سورمه ای زده بود .چقدر بهش میومد.دوباره همون حس عجیب بهم دست داد.حسی که مدت ها دنبالش میگشتم تا بفهمم چیه.فقط یه اسم میشد براش انتخاب کرد ولی من و قلبم همیشه ازش فرار میکردیم.نمیخواستیم قبول کنیم که این اتفاق افتاده ولی باید قبول کنم.قلبم هم باید قبول میکرد که این حس هیچ حسی نبو جز عشق.اره درسته من عاشقش شده بودم.&&&خب عشقا اینم از پارت 10.عکس لباسای لیلی رو هم میزارم و راستی یه خبر مهم.من میخوام شخصیت زن داستان رو عوض کنم و عکسش رو براتون میزارم.پس یعنی اون عکس قبلی که گذاشتم رو فراموش کنین و از این به بعد شخصیت اصلی زن رمان عکسی هست که میزارم.کامنت فراموش نشه.مرسییی
۶.۴k
۲۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.