پارت 16 رمان عشق ابدی (این قسمت از زبون لیلی هستش)**یک ما
پارت 16 رمان عشق ابدی (این قسمت از زبون لیلی هستش)**یک ماه گذشت.من و سعید زیاد همدیگه رو نمی دیدیم و بیشتر تماس تلفنی داشتیم.ولی کاملا همدیگه رو شناخته بودیم.نمیدونم چرا ولی توی این مدت هیچ وقت نتونستم اسمش رو بدون صدا بزنم.یعنی نمیتونستم بگم سعید.همش میگفتم کاپیتان .گاهی اوقات سعید از دستم حرص میخورد ولی خب چیکار کنم هر کاری میکردم نمیشد و همیشه خجالت میکشیدم.داشتم تلوزیون می دیدم که سعید زنگ زد و گفت که برم یه جای خلوت.رفتم توی اتاق و گفتم _خب من الان توی اتاقم .چیزی شده ؟صدات یه جوریه._ببین لیلی میخوام یه چیزی بهت بگم.میدونم باور کردن این موضوع برات خیلی سخته ولی من باید بهت بگم.ببین من یه دختر عمه دارم که اسمش آرمیتاست.همونی که برای اولین بار که قرارگذاشته بودیم توی کافه دیدیش و شک کردی.اون برای یه مدت رفته بود انگلیس و حالا برگشته .پدربزرگم سکته کرده و دکترا گفتن که شاید زنده نمونه.دیروز که رفته بودیم پیشش گفت که یه خواسته داره که باید قبل از مرگش انجام بشه.گفت حالا که آرمیتا برگشته دلش میخواد که منو و اون با هم ازدوج کنیم.لیلی من دیگه نمیتونم باهات در ارتباط باشم.فقط به نظرم حق تو بود که این موضوع رو بدونی و بفهمی که چرا مجبور شدم تورو ول کنم و برم.امیدوارم بهترینا در انتظارت باشه و بتونی منو فراموش کنی ولی بدون که من هیچ وقت فراموشت نمیکنم خداحافظ.تا خواستم حرف بزنم سعید گوشی رو قطع کرد سرم گیج میرفت یه دفعه چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم .وقتی چشمام رو باز کردم مامانم بالا سرم بود.با خوشحالی صورتم رو بوسید و گفت _الهی فدات بشم بالاخره چشمای قشنگت رو باز کردی._مامان؟اینجا کجاست؟_اینجا بیمارستانه .یک هفته هست که به خاطر حمله ی عصبی که بهت وارد شده بیهوش هستی عزیزم.همه ی اتفاقا رو یادم اومد و بغض کردم.چشمام رو بستم تا مامانم متوجه نشه.در اتاق باز شد .چون چشمام بسته بود ندیدم که کی اومده توی اتاق.یه نفر اومد بالا سرم و گفت _نمیخوای چشماتو باز کنی مهربون؟یعنی اینقدر از ما متنفر شدی؟وای خدا صدای محمد بود چشمام رو بازکردم و گفتم _من هیچ وقت ازتون متنفر نمیشم رفیق .لبخند زد و دستمو گرفت.یهو علی و امیر رو دیدم و سلام کردم .علی باهام دست داد و گفت_چطوری فسقلی؟_بد نیستم و یه قطره اشک از چشمم چکید.محمد اشکم رو پاک کرد و گفت _عه قرار نیست گریه کنی ها.بعدش روش رو ازم برگردوند تا نبینم که خودشم داره گریه میکنه.علی بهم خیره شد و اونم اشک توی چشماش جمع شد.دکتر اومد توی اتاق و بعد از احوالپرسی گفت که میتونم برم خونه.بچه ها ازاتاق رفتن بیرون و مامانم و سوگند اومدن توی اتاق و کمک کردن تا لباسام رو بپوشم.سوگند بغلم کرد و بهم لبخند زد .دستاشو گرفتم و منم لبخند زدم.اماده شدم و رفتیم بیرون.خواستم سوار ماشین بابام بشم که محمد گفت_اگه اجازه بدین من لیلی رو میارم خونه .باهاش حرف دارم.بابام قبول کرد و سوار ماشین محمد شدم و راه افتادیم.بعد از یه سکوت طولانی محمد شروع کرد به صحبت کردن .بهم گفت که آرمیتا خیلی دختر کثیف و هرزه ای هست و سعید و مامان و باباش هرچی به پدربزرگش و بقیه ی فامیل گفتن اونا باور نکردن و فکر کردن که دروغه .سعید وقتی دیده چاره ای نداره با کمک محمد بالاخره کاراشو ردیف میکنه و بلیط میگیره تابره امریکا.وقتی میرسه آمریکا و زنگ میزنه به محمد می فهمه که من حالم خوب نیست. میخواسته برگرده ولی میدونسته که اگر بیاد ایران باید ازدواج کنه.همونجا میمونه ولی هر روز از محمد حال منو میپرسه و بالاخره تصمیم میگیره به مامان و بابام همه چیز رو بگه و بالاخره هم این کار رو میکنه.زنگ میزنه و به مامان و بابای من همه چی رو میگه.با شنیدن حرفای محمد فقط اشک می ریختم.محمد ساکت شد تا حالم بهتر بشه.بعد از یه 5 دقیقه سکوت گفت_لیلی همه ی ما توی این یک هفته لحظه های تلخی رو گذروندیم خصوصا سعید که توی کشور غریب فقط عموش رو داره.اخه عموی سعید اونجا زندگی میکنه و الانم غمخوار سعید شده.من نمیخواستم داغ دلت رو تازه کنم ولی اینارو گفتم که فک نکنی ازدواج کرده و تورو فراموش کرده.رسیدیم خونه.از محمد تشکر کردم و پیاده شدم و رفتم توی خونه و به مامانم گفتم که برام شام نیاره چون اشتها نداشتم.لباسام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.&&&خب عشقا اینم از پارت 16 .میدونم که خیلی غمگین شدین ولی بهتون قول میدم که داستان کلی جالب میشه.پس لطفا با خوندن این پارت از خوندن رمان صرف نظر نکنین مهربونا.کامنت فراموش نشه.مرسیییی
۸.۵k
۰۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.