روایت شب
#روایت_شب
پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد، روزی رفت یه کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش! پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت: نه من تو کاره پرورش کفترم، یه کفتر تو خونه دارم که سیگار میکشه میخوای ببینیش؟ پسر بچه هم با خوشحالی قبول کرد!
بله درست حدس زدین اون پیرمرد جاکش یه بچه باز قهار بود!
پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد، روزی رفت یه کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش! پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت: نه من تو کاره پرورش کفترم، یه کفتر تو خونه دارم که سیگار میکشه میخوای ببینیش؟ پسر بچه هم با خوشحالی قبول کرد!
بله درست حدس زدین اون پیرمرد جاکش یه بچه باز قهار بود!
۳.۸k
۰۵ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.