پارت شانزدهم
#پارت شانزدهم
گفت : اینجا تنها کسی که نظر و دستور میده آقا شهابه چون اینجا عمارت ایشونه و تو هم جز دارایی ایشون هستی پس بهتره که به دستورات ایشون گوش کنی و اگر نه بد تنبیه میشی....
وبا اتمام حرفش با خشم نگاهم کرد میدونستم الان چشم های تا به تای منم دست کمی از چشم های عصبی اون نداره شایدم بیشتر....
نقره ادامه داد : اگر میخوای آقا شهاب اذیتت نکنه پس سعی کن که به حرفاش گوش کنی حالا هم مثل یه خانم خوب بیا بشین تا من آرایشت کنم اون لباس هم بپوش و برو پایین که خیلی دیر کردیم همین الانشم .....
ولی من زل زدم تو چشماش و گفتم : من کالا نیستم که آقا شهابتون منو مال خودش میدونه ....
پوزخندی زد و گفت : تو این دور زمونه هرچیزی رو پیدا کنی مال خودته حالا هم که اون تو رو پیدا کرده مال اون محسوب میشی تو هم خودت دست بالا نگیر تو الان برده ی آقایی پس بیا اینجا بشین تا کارم رو شروع کنم....
از حرف های نقره از حرص زیاد به خودم داشتم میلرزیدم دستام رو مشت کردم و به خاطر خالی شدن حرصم دلم میخواست داد بزنم ولی نمی شد ...
نشستم روی صندلی جلوی میز ارایش و به خودم قول دادم یه روز انتقام این اتفاق ها رو ازشون بگیرم ...
گذاشتم این نقره هر کاری دلش میخواد بکنه حالا که اون ها میخوان منو بازی بدن منم باز ی میکنم باهاشون و نشون میدم با بد کسی بازی رو شروع کردن ....
بعد از تموم شدن کار نقره همون لباس قرمز کوتاه رو پوشیدم و نقره از تو کمد کفش کرم رنگی با گل های قرمز بهم داد و گفت اون ها رو بپوشم ...
بعد از پوشیدن کفش نقره روبان قرمزی رو به بازوم بست از فکر بیرون اومد و گفتم : این چیه ؟ ...
ولی اون بی توجه به سوال من روبان رو دور بازوم محکم تر کرد و بازوم رو گرفت و به بیرون اتاق هولم داد با غیض نگاهش کردم و زنیکه تخس اصلا واسه چی اون با لباس خدمتکاری میاد و من مگه واسه پذیرایی از مهمون اون مردک نمیرم پس واسه چی باید لباس این شکلی بپوشم ...
همین طوری منو به سمت پله ها هدایت کرد و همین که نصف رو پایین می رفتم چشمم به سالن خورد که 10 تا 15 تا مرد عرب با دیشداشه( لباس بلند سفید ) و 8 یا 9 نفر هم با کت و شلوار و که همگی تو دستاشون جام مشروب بود دور یه میز بزرگ تو سالن نشسته بودن و بگو بخند میکردن این وسط چند تا زن هم با لباس هایی که اگه نمی پوشیدن بهتر بود کنارشون می پلکیدن ...چشمم خورد به بالای مجلس که شهاب نشسته بود و چند تا از همون زن ها دورش کرده بودن اون خندش به راه بود ..اصلا مگه شهاب هم بلد بود بخنده اون مردک که همش اخم و تخمش واسه منه ...
کم کم که پایین می رفتم حوتس اون ها به من جلب شد داشتم از نگاه های هیزشون روی بدنم کم کم تز خجالت اب میشدم پاهام شروع کردن لرزیدن اصلا نمی دونستم منو میخوتن اینجا چه کار ؟ که چی بشه اصلا؟.......
نظر ....
گفت : اینجا تنها کسی که نظر و دستور میده آقا شهابه چون اینجا عمارت ایشونه و تو هم جز دارایی ایشون هستی پس بهتره که به دستورات ایشون گوش کنی و اگر نه بد تنبیه میشی....
وبا اتمام حرفش با خشم نگاهم کرد میدونستم الان چشم های تا به تای منم دست کمی از چشم های عصبی اون نداره شایدم بیشتر....
نقره ادامه داد : اگر میخوای آقا شهاب اذیتت نکنه پس سعی کن که به حرفاش گوش کنی حالا هم مثل یه خانم خوب بیا بشین تا من آرایشت کنم اون لباس هم بپوش و برو پایین که خیلی دیر کردیم همین الانشم .....
ولی من زل زدم تو چشماش و گفتم : من کالا نیستم که آقا شهابتون منو مال خودش میدونه ....
پوزخندی زد و گفت : تو این دور زمونه هرچیزی رو پیدا کنی مال خودته حالا هم که اون تو رو پیدا کرده مال اون محسوب میشی تو هم خودت دست بالا نگیر تو الان برده ی آقایی پس بیا اینجا بشین تا کارم رو شروع کنم....
از حرف های نقره از حرص زیاد به خودم داشتم میلرزیدم دستام رو مشت کردم و به خاطر خالی شدن حرصم دلم میخواست داد بزنم ولی نمی شد ...
نشستم روی صندلی جلوی میز ارایش و به خودم قول دادم یه روز انتقام این اتفاق ها رو ازشون بگیرم ...
گذاشتم این نقره هر کاری دلش میخواد بکنه حالا که اون ها میخوان منو بازی بدن منم باز ی میکنم باهاشون و نشون میدم با بد کسی بازی رو شروع کردن ....
بعد از تموم شدن کار نقره همون لباس قرمز کوتاه رو پوشیدم و نقره از تو کمد کفش کرم رنگی با گل های قرمز بهم داد و گفت اون ها رو بپوشم ...
بعد از پوشیدن کفش نقره روبان قرمزی رو به بازوم بست از فکر بیرون اومد و گفتم : این چیه ؟ ...
ولی اون بی توجه به سوال من روبان رو دور بازوم محکم تر کرد و بازوم رو گرفت و به بیرون اتاق هولم داد با غیض نگاهش کردم و زنیکه تخس اصلا واسه چی اون با لباس خدمتکاری میاد و من مگه واسه پذیرایی از مهمون اون مردک نمیرم پس واسه چی باید لباس این شکلی بپوشم ...
همین طوری منو به سمت پله ها هدایت کرد و همین که نصف رو پایین می رفتم چشمم به سالن خورد که 10 تا 15 تا مرد عرب با دیشداشه( لباس بلند سفید ) و 8 یا 9 نفر هم با کت و شلوار و که همگی تو دستاشون جام مشروب بود دور یه میز بزرگ تو سالن نشسته بودن و بگو بخند میکردن این وسط چند تا زن هم با لباس هایی که اگه نمی پوشیدن بهتر بود کنارشون می پلکیدن ...چشمم خورد به بالای مجلس که شهاب نشسته بود و چند تا از همون زن ها دورش کرده بودن اون خندش به راه بود ..اصلا مگه شهاب هم بلد بود بخنده اون مردک که همش اخم و تخمش واسه منه ...
کم کم که پایین می رفتم حوتس اون ها به من جلب شد داشتم از نگاه های هیزشون روی بدنم کم کم تز خجالت اب میشدم پاهام شروع کردن لرزیدن اصلا نمی دونستم منو میخوتن اینجا چه کار ؟ که چی بشه اصلا؟.......
نظر ....
۶.۱k
۰۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.