*نفس*
*نفس*
.......
- ایلیا می دونی که چی میگم
ایلیا : چشم دایی
اشک از چشام سازیر شد با گریه گفتم : بلاخره که چی بابا نسیم می فهمه مگه بچه است
بابا : کاری که اون کرده بچه بازی نبود
- مجبور نیستیم نمی خوام ادامه بدم
بابا : به حرفم گوش بده نفس
- این درست نیست
مامانم : نفس حق داره شاید اتفاقی نیفته
ایلیا : باشه کنسل کن دایی یه مراسم ساده می ریم ماه عسل
به ایلیا نگاه کردم نگاهش رنجیده بود روش برگردوند
بابا : زودتر ایلیا خونتم عوض کن
ایلیا : چشم دایی با اجازتون
بابا : نفسم ببر خونه پدر بزرگت
ایلیا نگام کرد کوله پشتیم برداشتم وپشت سرش راه افتادم نشستیم تو ماشین نگاش کردم وگفتم : چرا بابا هر چی میگع میگی چشم
ایلیا : به خودم مربوطه
- از نسیم می ترسی
ایلیا : بهتره چیزی نگی نفس
- هر چی دلم بخواد میگم
چیزی نگفت رسیدیم خونه بابا جون اینا پیاده شدم اونم پیاده شد برگشتم طرفش و گفتم : تو هم می خوای بیای .
ایلیا : با اجازتون
ایلیا کلید انداخت ورفتیم داخل ماشین اورد تو حیاط من رفتم داخل مامان جون بیدار بود خودم انداختم تو بغلش بوسیدم وگفت : مبارکه عروس خانم
ایلیا اومد داخل مامان جون بغلش کرد وقربون صدقش می رفت منم حسود ایلیا متوجه شد چون دیروقت بود اومدیم مامان جون طبقه بالا جامون انداخت با من من گفتم : مامانی چرا از تشک بزرگا پهن کردی
یع ملافه سفید انداخت رو تشک وگفت: وا مادر مگه میشه جدا از هم
- ما که عروسی نکردیم
مامان جون خندید وگفت : وقتس اسمتون روهمه این چیزا حرفه
- اِاِاِ مامان جون
بغلم کرد تو سرم بوسید وگفت : تا وقتی تو اینجوری باشی اونم طرفت نمیاد
- خوب نیاد
مامان جون : چشات یه چیز دیگه میگه .
متعجب مامان جون نگاه کردم لبخند زد ورفت لباس عوض کردم ورفتم دراز کشیدم ایلیا که اومد خودمو زدم به خواب نکنه بیادکنار من بخوابه وای خدا نکنه از اونجایی که تا سرم می زاشتم رو بالش خواب می رفتم راحت گرفتم خوابیدم
وای چقدر جام تنگ بود نمی تونستم تکون بخورم چشام که نمی تونستم باز کنم مثله مار پیچیدم دور خودم چقدر یهو گرم شدم
برگشتم با دیدن ایلیا زدمش کنار خوابالودنگام کرد وگفت : چته چرا می زنی
- تو چرا پیش من خوابیدی
اخم کرد پشتش کرد بهم گفت : تو اومدی تو بغل من
- تو اومدی اینجا خوابیدی پر رو
بالشم برداشتم رفتم زیر پنجره خوابیدم
- نفس ...نفس بیدار شو
- خوابم میاد
ایلیا : پاشو وقت نهاره کمبود خواب داشتی
- اره
ایلیا : پاشو دیگه
- اوو وففففف
نشستم نگاش کردم با خنده گفت : ببین موهاش چطوری شده پاشو مهمون اومده
چه اجب خندشم دیدیم
رفتم پایین کسی نبود
- پس کو مهمون
مامان جون خندید وگفت : مهمون چی خواب دیدی
با اخم ایلیا رو نگاه کرد یه تای ابروش انداخت بالا پس دستم انداخته بود
بعد از نهار بابا جونوگفت بریم پیشش که حرف بزنه باهامون
منو ایلیا کنارش نشستیم مامان جونم برامون چای اورد بابا جون دستی به موهام کشید وگفت : بابات زنگ زده همه چی رو گفته چرا راضی نمیشی عروسی کنید می رید ماه عسل بعدم نسیم بفهمه کاری نمی تونه بکنه
- بابا جون نسیم خواهرمه الانم عقدیم چرا باید این موضوع قایم کنیم
- چی رو قایم کنید
نسیم وایساده بودنگامون می کرد
همه ساکت شدن بابا جون گفت : ازدواج ایلیا ونفس
نسیم : من غریبم
برگشت رفت بلند شدم رفتم پیشش .- وایسا نسیم
به دستم نگاه کرد وگفت : همیشه همه بین ما فرق گذاشتن انگار من تو خواهر نبودیم ...دنبالم نیا ...مبارکتون
رفتنشو نگاه کرد برگشتم ایلیا تکیه داد به در
- حالا فهمیده چی شده
ایلیا هیچی نگفت ورفت داخل
از نظر من چیزی برای ترسیدن نبود
********
.......
- ایلیا می دونی که چی میگم
ایلیا : چشم دایی
اشک از چشام سازیر شد با گریه گفتم : بلاخره که چی بابا نسیم می فهمه مگه بچه است
بابا : کاری که اون کرده بچه بازی نبود
- مجبور نیستیم نمی خوام ادامه بدم
بابا : به حرفم گوش بده نفس
- این درست نیست
مامانم : نفس حق داره شاید اتفاقی نیفته
ایلیا : باشه کنسل کن دایی یه مراسم ساده می ریم ماه عسل
به ایلیا نگاه کردم نگاهش رنجیده بود روش برگردوند
بابا : زودتر ایلیا خونتم عوض کن
ایلیا : چشم دایی با اجازتون
بابا : نفسم ببر خونه پدر بزرگت
ایلیا نگام کرد کوله پشتیم برداشتم وپشت سرش راه افتادم نشستیم تو ماشین نگاش کردم وگفتم : چرا بابا هر چی میگع میگی چشم
ایلیا : به خودم مربوطه
- از نسیم می ترسی
ایلیا : بهتره چیزی نگی نفس
- هر چی دلم بخواد میگم
چیزی نگفت رسیدیم خونه بابا جون اینا پیاده شدم اونم پیاده شد برگشتم طرفش و گفتم : تو هم می خوای بیای .
ایلیا : با اجازتون
ایلیا کلید انداخت ورفتیم داخل ماشین اورد تو حیاط من رفتم داخل مامان جون بیدار بود خودم انداختم تو بغلش بوسیدم وگفت : مبارکه عروس خانم
ایلیا اومد داخل مامان جون بغلش کرد وقربون صدقش می رفت منم حسود ایلیا متوجه شد چون دیروقت بود اومدیم مامان جون طبقه بالا جامون انداخت با من من گفتم : مامانی چرا از تشک بزرگا پهن کردی
یع ملافه سفید انداخت رو تشک وگفت: وا مادر مگه میشه جدا از هم
- ما که عروسی نکردیم
مامان جون خندید وگفت : وقتس اسمتون روهمه این چیزا حرفه
- اِاِاِ مامان جون
بغلم کرد تو سرم بوسید وگفت : تا وقتی تو اینجوری باشی اونم طرفت نمیاد
- خوب نیاد
مامان جون : چشات یه چیز دیگه میگه .
متعجب مامان جون نگاه کردم لبخند زد ورفت لباس عوض کردم ورفتم دراز کشیدم ایلیا که اومد خودمو زدم به خواب نکنه بیادکنار من بخوابه وای خدا نکنه از اونجایی که تا سرم می زاشتم رو بالش خواب می رفتم راحت گرفتم خوابیدم
وای چقدر جام تنگ بود نمی تونستم تکون بخورم چشام که نمی تونستم باز کنم مثله مار پیچیدم دور خودم چقدر یهو گرم شدم
برگشتم با دیدن ایلیا زدمش کنار خوابالودنگام کرد وگفت : چته چرا می زنی
- تو چرا پیش من خوابیدی
اخم کرد پشتش کرد بهم گفت : تو اومدی تو بغل من
- تو اومدی اینجا خوابیدی پر رو
بالشم برداشتم رفتم زیر پنجره خوابیدم
- نفس ...نفس بیدار شو
- خوابم میاد
ایلیا : پاشو وقت نهاره کمبود خواب داشتی
- اره
ایلیا : پاشو دیگه
- اوو وففففف
نشستم نگاش کردم با خنده گفت : ببین موهاش چطوری شده پاشو مهمون اومده
چه اجب خندشم دیدیم
رفتم پایین کسی نبود
- پس کو مهمون
مامان جون خندید وگفت : مهمون چی خواب دیدی
با اخم ایلیا رو نگاه کرد یه تای ابروش انداخت بالا پس دستم انداخته بود
بعد از نهار بابا جونوگفت بریم پیشش که حرف بزنه باهامون
منو ایلیا کنارش نشستیم مامان جونم برامون چای اورد بابا جون دستی به موهام کشید وگفت : بابات زنگ زده همه چی رو گفته چرا راضی نمیشی عروسی کنید می رید ماه عسل بعدم نسیم بفهمه کاری نمی تونه بکنه
- بابا جون نسیم خواهرمه الانم عقدیم چرا باید این موضوع قایم کنیم
- چی رو قایم کنید
نسیم وایساده بودنگامون می کرد
همه ساکت شدن بابا جون گفت : ازدواج ایلیا ونفس
نسیم : من غریبم
برگشت رفت بلند شدم رفتم پیشش .- وایسا نسیم
به دستم نگاه کرد وگفت : همیشه همه بین ما فرق گذاشتن انگار من تو خواهر نبودیم ...دنبالم نیا ...مبارکتون
رفتنشو نگاه کرد برگشتم ایلیا تکیه داد به در
- حالا فهمیده چی شده
ایلیا هیچی نگفت ورفت داخل
از نظر من چیزی برای ترسیدن نبود
********
۲۴.۹k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.