رمان.ترسناک بی صدا بمیر 2 🔪 🚬 💉
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 2 🔪 🚬 💉
❌ شب دوازدهم
✴ ️فصل دوم
همگی پشت در اتاق 61 بودیم هنوز دکتر بیرون نیومده بود پلیس هم تو راهرو قدم رو می رفت پرستار هم داشت زخم های ملانیا رو پانسمان می کرد همه یه جوری مشغول بودن می ترسیدن با واقعیت توی اتاق آشنا بشن تا اینکه سکوت شکسته شد و دکتر اومد بیرون گفت حالش اصلا خوب نیست بیشتر از ۵ دیقه نمی تونید باهاش حرف بزنید...
ملانیا بلند شد و گفت من و آقای ورن(پلیس) و نادیا و سوزان داخل میشیم لازم نیست بقیه بیاین...
داخل شدیم دخترک همه جاش جای زخم بود و مثل یک تیکه گوشت بی جون افتاده بود روی تخت ملانیا رفت نشست صندلی کنار تخت و بی درنگ گفت: ما هممون جا خوردیم تو توی اون خونه چیکار می کردی؟
دخترک اشک از چشمش ریخت و ناله ای کرد چون اشک روی زخم های عمیق پوستش ریخت و درد داشت...بعد گفت : اونجا خونه ی ما بود.....شروع کردم به تعریف کردن یه داستان قدیمی👇 👇
من و مادر و پدرم به همراه خواهر بزرگ ترم اونجا شاد و خوشحال زندگی می کردیمو مشکلی هم نداشتیم تا اینکه یه شب یه آقایی اومد و گفت این وسایلای خونه ی منه داریم به یه خونه تو این محله اسباب کشی می کنیم هوا بارونیه جا نداریم میشه اینا رو بزاریم خونه ی شما پدرم چون آدم بدی نبود موافقت کرد و وسایلارو بردیم اتاقزیر شیروانی چند هفته ای گذشت و نهایت یکماه که پدرم دنبال اون ادم میگشت ولی پیداش نشد و نیومد وسایلاشو ببره...تا اینکه یه روز من و خواهرم به اتاقزیر شیروانی رفتیم و یه آینه قدیمی زیبا رو پیدا کردیم و آوردیم پایین از اون روز ماجرا ها بد و بدتر شد صداهای ناهنجار دعوای های خانوادگی و قطعی چراغ های خانه هممون قانع شده بودیم یه نیروی فراطبیعی تو خونه است اما پدرم مخالفت می کرد اون از وقتی که آینه رو آوردیم کلا عوض شده بود هر روز دعوا می کرد دیگه حتی ما رو هم کتک می زد اما فکرمون هم نمی رفت که با اومدن آینه این اتفاقات افتاده تا اینکه یک شب مادرم از کارهای پدرم خسته شد و خواهر بزرگ ترم رو برداشت و گذاشت رفت من موندم و پدرم چون اون مادر واقعی من نبود مادر ناتنی من بود و بالاخره یک روز دیدمش اونو ازش خواستم خواهرمو و خانواده قبلی شادمو بهم برگردونه اون در عوض ازم خواست شب ها بدنمو کنترل کنه منم قبول کردم اما شب نه همیشه منو کنترل و تسخیر کرد پدرمو کشتم و بعد از تسخیری آزاد شدم و از اونجا فرار کردم تا تسخیرم نکنه اما همین که شنیدم یه خانواده جدید اومده خودمو به تندی رسوندم که هشدار بدم اما اون منو تسخیر کرد...
❌ شب دوازدهم
✴ ️فصل دوم
همگی پشت در اتاق 61 بودیم هنوز دکتر بیرون نیومده بود پلیس هم تو راهرو قدم رو می رفت پرستار هم داشت زخم های ملانیا رو پانسمان می کرد همه یه جوری مشغول بودن می ترسیدن با واقعیت توی اتاق آشنا بشن تا اینکه سکوت شکسته شد و دکتر اومد بیرون گفت حالش اصلا خوب نیست بیشتر از ۵ دیقه نمی تونید باهاش حرف بزنید...
ملانیا بلند شد و گفت من و آقای ورن(پلیس) و نادیا و سوزان داخل میشیم لازم نیست بقیه بیاین...
داخل شدیم دخترک همه جاش جای زخم بود و مثل یک تیکه گوشت بی جون افتاده بود روی تخت ملانیا رفت نشست صندلی کنار تخت و بی درنگ گفت: ما هممون جا خوردیم تو توی اون خونه چیکار می کردی؟
دخترک اشک از چشمش ریخت و ناله ای کرد چون اشک روی زخم های عمیق پوستش ریخت و درد داشت...بعد گفت : اونجا خونه ی ما بود.....شروع کردم به تعریف کردن یه داستان قدیمی👇 👇
من و مادر و پدرم به همراه خواهر بزرگ ترم اونجا شاد و خوشحال زندگی می کردیمو مشکلی هم نداشتیم تا اینکه یه شب یه آقایی اومد و گفت این وسایلای خونه ی منه داریم به یه خونه تو این محله اسباب کشی می کنیم هوا بارونیه جا نداریم میشه اینا رو بزاریم خونه ی شما پدرم چون آدم بدی نبود موافقت کرد و وسایلارو بردیم اتاقزیر شیروانی چند هفته ای گذشت و نهایت یکماه که پدرم دنبال اون ادم میگشت ولی پیداش نشد و نیومد وسایلاشو ببره...تا اینکه یه روز من و خواهرم به اتاقزیر شیروانی رفتیم و یه آینه قدیمی زیبا رو پیدا کردیم و آوردیم پایین از اون روز ماجرا ها بد و بدتر شد صداهای ناهنجار دعوای های خانوادگی و قطعی چراغ های خانه هممون قانع شده بودیم یه نیروی فراطبیعی تو خونه است اما پدرم مخالفت می کرد اون از وقتی که آینه رو آوردیم کلا عوض شده بود هر روز دعوا می کرد دیگه حتی ما رو هم کتک می زد اما فکرمون هم نمی رفت که با اومدن آینه این اتفاقات افتاده تا اینکه یک شب مادرم از کارهای پدرم خسته شد و خواهر بزرگ ترم رو برداشت و گذاشت رفت من موندم و پدرم چون اون مادر واقعی من نبود مادر ناتنی من بود و بالاخره یک روز دیدمش اونو ازش خواستم خواهرمو و خانواده قبلی شادمو بهم برگردونه اون در عوض ازم خواست شب ها بدنمو کنترل کنه منم قبول کردم اما شب نه همیشه منو کنترل و تسخیر کرد پدرمو کشتم و بعد از تسخیری آزاد شدم و از اونجا فرار کردم تا تسخیرم نکنه اما همین که شنیدم یه خانواده جدید اومده خودمو به تندی رسوندم که هشدار بدم اما اون منو تسخیر کرد...
۷.۵k
۱۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.