aliii soltaniii =آیدی اینستاش
aliii_soltaniii =آیدی اینستاش
ساعت از بیست و چهار گذشته
کلی کار عقب افتاده دارم
اما از چند ساعت پیش دغدغه ای که از نوجوانی همراه من است باز سراغم آمده و رهایم نمیکند...
مدام به خودم میگویم میدانی چقدر کتاب هست که نخوانده ای؟
چقدر فیلم هست که ندیده ای؟
چقدر مکان هست که نرفته ای؟
میدانی چقدر زندگی به خودت بدهکاری؟
همیشه نقطه ای برای خودم تصور کرده ام و با خود گفته ام به آنجا که برسم دیگر همانگونه که دلم بخواهد زندگی میکنم و با این تفکر همیشه سر خودم را، سر ذوقم را کلاه گذاشته ام...
میدانم تو هم اینگونه ای، میدانم!
و غافلیم از اینکه زندگی همین لحظاتی ست که میگذرد...
آدم میجنگد
که به خودش ثابت کند
عشق و ذوق توی روزگارش نمُرده است
اما این نبردِ مضحک
تنها به اثبات تنهایی ختم میشود
به اثبات بی حسی
آدم توی زندگی مثل سگ به خودش دروغ میگوید که بتواند بخندد، برقصد، که روی سرنوشت و روزگار را کم کند
که بگوید های من شاد و زنده ام
به حال بدِ پس از مستی می ماند
تلخی ها رو توی خودت حل میکنی برای چند ساعت سرخوشی!
عشق یک جایی که نمی دانی کجاست درون تو دفن شده
و تو
قبری را نبش می کنی
که توی آن مُرده نیست
کاش میشد همین فردا، هنوز آفتاب طلوع نکرده
وقتی مادرم خواب است پیشانی اش را ببوسم و این زندگی که مثل سیریش به من چسبیده و نمیگذارد زندگی کنم را رها کنم و بروم!
چقدر راحت میگذشت این لحظات اگر آرزویی نبود!
اگر فکر به فردایی نبود
اگر این چهارچوب ها و محدودیت ها نبودند...
.
ما دیکتاتورهایی هستیم که آزادی را درون خودمان کشته ایم
.
"در ادامه ی حرف هایم با دیوار" #علی_سلطانی
ساعت از بیست و چهار گذشته
کلی کار عقب افتاده دارم
اما از چند ساعت پیش دغدغه ای که از نوجوانی همراه من است باز سراغم آمده و رهایم نمیکند...
مدام به خودم میگویم میدانی چقدر کتاب هست که نخوانده ای؟
چقدر فیلم هست که ندیده ای؟
چقدر مکان هست که نرفته ای؟
میدانی چقدر زندگی به خودت بدهکاری؟
همیشه نقطه ای برای خودم تصور کرده ام و با خود گفته ام به آنجا که برسم دیگر همانگونه که دلم بخواهد زندگی میکنم و با این تفکر همیشه سر خودم را، سر ذوقم را کلاه گذاشته ام...
میدانم تو هم اینگونه ای، میدانم!
و غافلیم از اینکه زندگی همین لحظاتی ست که میگذرد...
آدم میجنگد
که به خودش ثابت کند
عشق و ذوق توی روزگارش نمُرده است
اما این نبردِ مضحک
تنها به اثبات تنهایی ختم میشود
به اثبات بی حسی
آدم توی زندگی مثل سگ به خودش دروغ میگوید که بتواند بخندد، برقصد، که روی سرنوشت و روزگار را کم کند
که بگوید های من شاد و زنده ام
به حال بدِ پس از مستی می ماند
تلخی ها رو توی خودت حل میکنی برای چند ساعت سرخوشی!
عشق یک جایی که نمی دانی کجاست درون تو دفن شده
و تو
قبری را نبش می کنی
که توی آن مُرده نیست
کاش میشد همین فردا، هنوز آفتاب طلوع نکرده
وقتی مادرم خواب است پیشانی اش را ببوسم و این زندگی که مثل سیریش به من چسبیده و نمیگذارد زندگی کنم را رها کنم و بروم!
چقدر راحت میگذشت این لحظات اگر آرزویی نبود!
اگر فکر به فردایی نبود
اگر این چهارچوب ها و محدودیت ها نبودند...
.
ما دیکتاتورهایی هستیم که آزادی را درون خودمان کشته ایم
.
"در ادامه ی حرف هایم با دیوار" #علی_سلطانی
۷.۰k
۱۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.