پارت17:
#پارت17:
با حس تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم با چشم های بسته پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
پوفف اگه این تنبلی رو کنار می گذاشتم و هر شب پارچ آب کنار سرم می گذاشتم مجبور نمی شدم هی پایین برم.
باهمون چشم های بسته دنبال دستگیره در بودم که موفق شدم در رو باز کردم و آروم آروم راه می رفتم خواستم از پله ها پایین بیام که صدای بحث آروم مامان و بابا از اتاقشون می اومد رو شنیدم
سرجام ایستادم خواب از سرم پرید و کنجکاویم گل کرد به اتاقشون نزدیک شدم و گوشم رو به در چسبوندم.
مامان با عصبانیت :
- داریوش تا کی ما باید این وضعیت رو داشته باشیم؟ چند بار بهت گفتم بیخیال همکاری با هوشنگ شو؟ تا ما رو تو دردسر ننداختی ول کن نمی شی؟
بابا پوفی کشید و گفت:
- مهلقا من باید خودم و به هوشنگ ثابت کنم بعد از این همه سال زحمت من رو نادیده می گیره، اون به سامیار بیشتر از من اعتماد داره! در ضمن این محموله ی جدید کلی سود بهمون می رسونه.
در مورد چی حرف می زدن؟ محموله ی چی ؟ اصلا متوجه حرف هاشون نشده بودم.
مامان با صدای بلند گفت:
- چی بگم بهت داریوش؟ تو می خوای با کار خلاف خودت رو به داریوش ثابت کنی؟ با بدبخت کردن بقیه؟ با دزدین دخترها فروختنشون؟ با معتاد کردن کلی جوون؟ با سوزوندن دل خونوادشون؟ چطور می تونی داریوش؟ چطور؟
بابا با ملایمت گفت:
- هیسسس آروم باش! الان بچه ها بیدار می شن.
مکثی کرد و دوباره گفت:
- بخدا منم از این وضعیت راضی نیستم!
مامان با هق هق گفت:
- وقـ ـ ـتی راضـ ـ ـی نـ ـیـتی چـ...چـ ـرا تــ ـمـ ـومش نمـ ـی کنـ ـی؟ هـ ...هــان ؟ چـ ـرا؟؟
بابا با ناراحتی گفت:
- من دیگه راهی برای پا پس کشیدن ندارم! حسابی تو باتلاق فرو رفتم.
مامان با صدای آرومی و لرزونی گفت:
- کـ ـ ـاشکی هــمــون مـوقـعـه که شـ ـرکت ورشکــ ـست مــ ـی شــ ـد دوبـ ـاره تلـ ـاش مـ ـی کردی. نـ ــبایـد پـیشـنهاد هـوشـنگ و قـبــول مـ ـی کــردی!
بابهت دستم رو روی دهنم گذاشتم اشک هام یکی یکی از چشم هام سر می خوردن باورم نمی شد من، من چی شنیدم بابای من، بابای من که فکر میکردم بهترین مرد دنیاست یه خلافکار بود! نه، نه این غیر ممکن بود من اشتباه شنیدم بابای من آدم خوبی بود اون همچین کارایی رو نمی کرد.
یعنی تمام آدمای اطرافم خلافکار بودن هومن، عمو هوشنگ و حتی سامیار...
نکنه ارمیا هم جزعشون باشه؟ وای خدای من!
دستم و روی میز پشت سرم گذاشتم تا نیوفتم که میز تکون خورد و گلدونی که روی اون بود با صدای وحشتناکی روی زمین افتاد.
با حس تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم با چشم های بسته پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
پوفف اگه این تنبلی رو کنار می گذاشتم و هر شب پارچ آب کنار سرم می گذاشتم مجبور نمی شدم هی پایین برم.
باهمون چشم های بسته دنبال دستگیره در بودم که موفق شدم در رو باز کردم و آروم آروم راه می رفتم خواستم از پله ها پایین بیام که صدای بحث آروم مامان و بابا از اتاقشون می اومد رو شنیدم
سرجام ایستادم خواب از سرم پرید و کنجکاویم گل کرد به اتاقشون نزدیک شدم و گوشم رو به در چسبوندم.
مامان با عصبانیت :
- داریوش تا کی ما باید این وضعیت رو داشته باشیم؟ چند بار بهت گفتم بیخیال همکاری با هوشنگ شو؟ تا ما رو تو دردسر ننداختی ول کن نمی شی؟
بابا پوفی کشید و گفت:
- مهلقا من باید خودم و به هوشنگ ثابت کنم بعد از این همه سال زحمت من رو نادیده می گیره، اون به سامیار بیشتر از من اعتماد داره! در ضمن این محموله ی جدید کلی سود بهمون می رسونه.
در مورد چی حرف می زدن؟ محموله ی چی ؟ اصلا متوجه حرف هاشون نشده بودم.
مامان با صدای بلند گفت:
- چی بگم بهت داریوش؟ تو می خوای با کار خلاف خودت رو به داریوش ثابت کنی؟ با بدبخت کردن بقیه؟ با دزدین دخترها فروختنشون؟ با معتاد کردن کلی جوون؟ با سوزوندن دل خونوادشون؟ چطور می تونی داریوش؟ چطور؟
بابا با ملایمت گفت:
- هیسسس آروم باش! الان بچه ها بیدار می شن.
مکثی کرد و دوباره گفت:
- بخدا منم از این وضعیت راضی نیستم!
مامان با هق هق گفت:
- وقـ ـ ـتی راضـ ـ ـی نـ ـیـتی چـ...چـ ـرا تــ ـمـ ـومش نمـ ـی کنـ ـی؟ هـ ...هــان ؟ چـ ـرا؟؟
بابا با ناراحتی گفت:
- من دیگه راهی برای پا پس کشیدن ندارم! حسابی تو باتلاق فرو رفتم.
مامان با صدای آرومی و لرزونی گفت:
- کـ ـ ـاشکی هــمــون مـوقـعـه که شـ ـرکت ورشکــ ـست مــ ـی شــ ـد دوبـ ـاره تلـ ـاش مـ ـی کردی. نـ ــبایـد پـیشـنهاد هـوشـنگ و قـبــول مـ ـی کــردی!
بابهت دستم رو روی دهنم گذاشتم اشک هام یکی یکی از چشم هام سر می خوردن باورم نمی شد من، من چی شنیدم بابای من، بابای من که فکر میکردم بهترین مرد دنیاست یه خلافکار بود! نه، نه این غیر ممکن بود من اشتباه شنیدم بابای من آدم خوبی بود اون همچین کارایی رو نمی کرد.
یعنی تمام آدمای اطرافم خلافکار بودن هومن، عمو هوشنگ و حتی سامیار...
نکنه ارمیا هم جزعشون باشه؟ وای خدای من!
دستم و روی میز پشت سرم گذاشتم تا نیوفتم که میز تکون خورد و گلدونی که روی اون بود با صدای وحشتناکی روی زمین افتاد.
۷.۷k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.