پارت۲۴
پارت۲۴
ارمان جلوتر رفت و من همون جوری سرجام ایستاده بودم.جایی که بودیم شبیه یه منطقه ی کوهستانی بود و بعضی جاها رو برف کامل پوشونده بود و اتاقکای چوبی قشنگی به چشم میخورد.
افراد زیادی اونجا بودن هرکسی مشغول کاری بود.کارای عادی نه...
یکی روی صندلی چوبی گردی نشسته بود دوطرفش پر از گل رز قرمز بود.یه طرف رز شاداب و سالم.طرف دیگش رزای خشک و پژمرده.
یکی کنار حوض کوچیکی بود و دستش توی اب بود.با چشمای بسته چیزی زیر لب میگفت و اب شروع به یخ زدن میکرد.
یکی توی باغ پرتقال،کمی دور تر از ما کنار درختا ایستاده بود و خیره به من بود.صورتشو نمیدیدم اما ازین فاصله ی دور هم میتونستم حس بدی نسبت به نگاهش پیدا کنم.
و البته توصیف خیلی از چیزایی که میدیدم ممکن نبود.
برای من که با لباس گرم توخونه اونجا بودم هوا خیلی سرد بود.
دستامو بغل کردم و از سرما به خودم لرزیدم.
آرمان لحظه ای به عقب برگشت و منو دورتر از خودش دید.به سمتم اومد و با دیدن حالم کتشو دراورد و رو شونه هام انداخت.گرمای کت شونه هام رو گرم کرد و ضربان قلبم اروم شد.
_خودت چی؟
دستشو تو هوا تکون داد و گفت
_من عادت دارم.
کنارش حرکت میکردم.درست مثل یه خواب بود.کابوس یا رویاشو نمیدونم.فقط اینو میدونم که چیزی که میدیدم با عقل جور در نمیومد.
ارمان راهشو کج کرد و اروم گفت
_ازین طرف
دنبالش رفتم یه در بزرگ.درست مثل یه دروازه.
دونفر دوطرف در ایستاده بودن و با دیدن ارمان کمی خم شدن و سرشونو پایین اوردن.نگاهی به دوتاشون انداختم و سریع تر رفتم تا شونه به شونه ی ارمان حرکت کنم.انگار میترسیدم اون بره و من تو این جای عجیب تنها بمونم.
جایی که بودیم شبیه یه قصر بود.پر از اتاقایی که طراحی قدیمی داشتن.شبیه یه قصر قدیمی اما کاملا نو.
ارمان که دید با تعجب و صورتی پر از سوال به دور و برم نگاه میکنم گفت
_بعدا همه جارو بهت نشون میدم.
بعد از کمی مکث گفتم
_کجا داریم میریم؟
جوابی نداد.ترجیح دادم دیگه چیزی نپرسم.چشم چرخوندم و زیر لب گفتم
_میمیره جواب بده؟
لبخند کجی زد و ادامه داد.
نمیدونم چقدر راه رفتیم ولی انگار رسیدیم.
یه اتاق خیلی بزرگ با یه در خیلی خوشگل و چوبی و طراحی های فوق العاده رو در و دیواراش.از زیبایی اون اتاق به وجد اومده بودم و بی اختیار لبخند زدم.
ارمان زیر لب چیزی گفت که اصلا نفهمیدم به چه زبونیه!ولی بلافاصله در باز شد و رفتیم تو.
با دیدن فضای داخلش لبخندم بیشتر شد و ذوقم غیر قابل کنترل بود.از بچگی عاشق یه همچین فضایی بودم.اونجا کتابخونه ی بزرگی بود که کتابای داخلش خیلی منظم چیده شده بودن.
یه گوشه اتاق هم شیشه های کوچیک و بزرگی قرار داشت که محتویات رنگی داخلشون جلوه ی خیلی قشنگی به اون قسمت میداد.
یه میز مستطیل شکل چوبی و چراغ مطالعه هم گوشه دیگه ی اتاق بود.بی اختیار خنده ی کوتاهی کردم و دستمو به هم کوبیدم و با ذوق گفتم
_اینجا خیلی خفنه.
ارمان ابروهاشو داد بالا و با تعجب نگاهم کرد.خندمو جمع کردم و گفتم
_ینی...خیلی قشنگه.
_ازینجا خوشت اومده؟
صدای یه غریبه درست از پشت سرم بود که اینو میگفت.
سریع به عقب برگشتم. با دیدن مرد جوونی که اروم اروم به سمتمون میومد سوالی به ارمان نگاه کردم.
مرده روبرومون ایستاد و با لبخند به من گفت
_خوش اومدی ساحره ی جدید.
ارمان جلوتر رفت و من همون جوری سرجام ایستاده بودم.جایی که بودیم شبیه یه منطقه ی کوهستانی بود و بعضی جاها رو برف کامل پوشونده بود و اتاقکای چوبی قشنگی به چشم میخورد.
افراد زیادی اونجا بودن هرکسی مشغول کاری بود.کارای عادی نه...
یکی روی صندلی چوبی گردی نشسته بود دوطرفش پر از گل رز قرمز بود.یه طرف رز شاداب و سالم.طرف دیگش رزای خشک و پژمرده.
یکی کنار حوض کوچیکی بود و دستش توی اب بود.با چشمای بسته چیزی زیر لب میگفت و اب شروع به یخ زدن میکرد.
یکی توی باغ پرتقال،کمی دور تر از ما کنار درختا ایستاده بود و خیره به من بود.صورتشو نمیدیدم اما ازین فاصله ی دور هم میتونستم حس بدی نسبت به نگاهش پیدا کنم.
و البته توصیف خیلی از چیزایی که میدیدم ممکن نبود.
برای من که با لباس گرم توخونه اونجا بودم هوا خیلی سرد بود.
دستامو بغل کردم و از سرما به خودم لرزیدم.
آرمان لحظه ای به عقب برگشت و منو دورتر از خودش دید.به سمتم اومد و با دیدن حالم کتشو دراورد و رو شونه هام انداخت.گرمای کت شونه هام رو گرم کرد و ضربان قلبم اروم شد.
_خودت چی؟
دستشو تو هوا تکون داد و گفت
_من عادت دارم.
کنارش حرکت میکردم.درست مثل یه خواب بود.کابوس یا رویاشو نمیدونم.فقط اینو میدونم که چیزی که میدیدم با عقل جور در نمیومد.
ارمان راهشو کج کرد و اروم گفت
_ازین طرف
دنبالش رفتم یه در بزرگ.درست مثل یه دروازه.
دونفر دوطرف در ایستاده بودن و با دیدن ارمان کمی خم شدن و سرشونو پایین اوردن.نگاهی به دوتاشون انداختم و سریع تر رفتم تا شونه به شونه ی ارمان حرکت کنم.انگار میترسیدم اون بره و من تو این جای عجیب تنها بمونم.
جایی که بودیم شبیه یه قصر بود.پر از اتاقایی که طراحی قدیمی داشتن.شبیه یه قصر قدیمی اما کاملا نو.
ارمان که دید با تعجب و صورتی پر از سوال به دور و برم نگاه میکنم گفت
_بعدا همه جارو بهت نشون میدم.
بعد از کمی مکث گفتم
_کجا داریم میریم؟
جوابی نداد.ترجیح دادم دیگه چیزی نپرسم.چشم چرخوندم و زیر لب گفتم
_میمیره جواب بده؟
لبخند کجی زد و ادامه داد.
نمیدونم چقدر راه رفتیم ولی انگار رسیدیم.
یه اتاق خیلی بزرگ با یه در خیلی خوشگل و چوبی و طراحی های فوق العاده رو در و دیواراش.از زیبایی اون اتاق به وجد اومده بودم و بی اختیار لبخند زدم.
ارمان زیر لب چیزی گفت که اصلا نفهمیدم به چه زبونیه!ولی بلافاصله در باز شد و رفتیم تو.
با دیدن فضای داخلش لبخندم بیشتر شد و ذوقم غیر قابل کنترل بود.از بچگی عاشق یه همچین فضایی بودم.اونجا کتابخونه ی بزرگی بود که کتابای داخلش خیلی منظم چیده شده بودن.
یه گوشه اتاق هم شیشه های کوچیک و بزرگی قرار داشت که محتویات رنگی داخلشون جلوه ی خیلی قشنگی به اون قسمت میداد.
یه میز مستطیل شکل چوبی و چراغ مطالعه هم گوشه دیگه ی اتاق بود.بی اختیار خنده ی کوتاهی کردم و دستمو به هم کوبیدم و با ذوق گفتم
_اینجا خیلی خفنه.
ارمان ابروهاشو داد بالا و با تعجب نگاهم کرد.خندمو جمع کردم و گفتم
_ینی...خیلی قشنگه.
_ازینجا خوشت اومده؟
صدای یه غریبه درست از پشت سرم بود که اینو میگفت.
سریع به عقب برگشتم. با دیدن مرد جوونی که اروم اروم به سمتمون میومد سوالی به ارمان نگاه کردم.
مرده روبرومون ایستاد و با لبخند به من گفت
_خوش اومدی ساحره ی جدید.
۵.۷k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.