پارت ۲۳ آخرین تکه قلبم
#پارت_۲۳ #آخرین_تکه_قلبم
رفتم داخل و سلام دادم ، مامانم جوابمو داد ، سریعمانتومو دراوردم و گفتم :
_مامان؟بابام رفت؟
_نه هنوز فرداشب میخواد بره .
با شنیدن این حرف دنیا رو سرم خراب شد، یعنی چی آخه؟!من خودم آرزو رو راضی کردم ، حالا خودم نمیتونم برم .. اح لعنتی !
پی ام دادم به نیما:
_نیما بابام فردا شب میخواد بره !
_فردا میای بیرون من کار ندارم.
_خو وقتی نمیتونم.
_من نمیدونم اگه اومدی که منم همیشه میام پیشت حتی وقتی بابات رفت ولی اگه نیای ، ماهی یبارمیام پیشت امروز ۲۳ امه ، نیای ۲۳ ماه دیگه میام ببینمت!
_تو که میدونیوضعیت منو ، مگه خودم نخواستم بیام که اینجوری میکنی تو؟؟
_من نمیدونم نیاز، تو فردا میای، فمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و تایپ کردم آره!
***
با صدای زنگ هشدار بیدار شدم ، زنگو خاموش کردم و هوله ام رو برداشتمو رفتم حموم ، یه دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون.
از چای تازه دمی که مامانم دم کرده بود ، برا خودم ریختم توی استکان شیشه ای، نون برنجی رو با بستش بردم توی اتاقم ، شماره ی بابام رو گرفتم :
_الو سلام بابا؟
_سلام نیاز جان
_،خوبی خسته نباشی.
_ممنون دخترم سلامت باشی.
_میگم من امروز میخوام برم کتابخونه با دوستم .
_باشه برو ولی مراقب باش.
_باشه بابا خیالت راحت ، خداحافظ
_خدافظ
سریع با ذوق و شوق زنگ زدم آرزو :
_سلام دختر
_سلام چطوری؟
_خوبم
_آرزو حل شد میریم بیرون!
_وای دیوونه چرا زودتر نمیگی میتونی بیای؟؟
_دیگه الان زنگیدم بابام که گذاشت.
_آها خب باشه کی بریم؟
_ساعت ۱۰
_اوکی فعلا.
قطع کردم و به نیما پی ام دادم :
_۱۰بیا سر کوچه
مانتو مشکی و شلوار لی و شال صورتی آبیمو با کتونیای مشکیم پوشیدم.
آرایش ملیح و ساده ای کردم،اسپره زدم و کتابمو گرفتم دستمو و زدم بیرون. با دیدن ماشین نیما لبخند زدم ، زنگ زدم برا آرزو :
_کجایی دختر؟نیما منتظرمونه!
_آها ، باشه عزیزم
_کجایی تو
_پشت سرت
پشت سرمو نگاه کردم و با دیدنش خندم ام گرفت، دیوونه ی خوشتیپ روز قبلش به من میگفت هیچی لباس ندارم بپوشم بعد از من خوشتیپ تر بود!
#نظر_فراموش_نشه ❤
رفتم داخل و سلام دادم ، مامانم جوابمو داد ، سریعمانتومو دراوردم و گفتم :
_مامان؟بابام رفت؟
_نه هنوز فرداشب میخواد بره .
با شنیدن این حرف دنیا رو سرم خراب شد، یعنی چی آخه؟!من خودم آرزو رو راضی کردم ، حالا خودم نمیتونم برم .. اح لعنتی !
پی ام دادم به نیما:
_نیما بابام فردا شب میخواد بره !
_فردا میای بیرون من کار ندارم.
_خو وقتی نمیتونم.
_من نمیدونم اگه اومدی که منم همیشه میام پیشت حتی وقتی بابات رفت ولی اگه نیای ، ماهی یبارمیام پیشت امروز ۲۳ امه ، نیای ۲۳ ماه دیگه میام ببینمت!
_تو که میدونیوضعیت منو ، مگه خودم نخواستم بیام که اینجوری میکنی تو؟؟
_من نمیدونم نیاز، تو فردا میای، فمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و تایپ کردم آره!
***
با صدای زنگ هشدار بیدار شدم ، زنگو خاموش کردم و هوله ام رو برداشتمو رفتم حموم ، یه دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون.
از چای تازه دمی که مامانم دم کرده بود ، برا خودم ریختم توی استکان شیشه ای، نون برنجی رو با بستش بردم توی اتاقم ، شماره ی بابام رو گرفتم :
_الو سلام بابا؟
_سلام نیاز جان
_،خوبی خسته نباشی.
_ممنون دخترم سلامت باشی.
_میگم من امروز میخوام برم کتابخونه با دوستم .
_باشه برو ولی مراقب باش.
_باشه بابا خیالت راحت ، خداحافظ
_خدافظ
سریع با ذوق و شوق زنگ زدم آرزو :
_سلام دختر
_سلام چطوری؟
_خوبم
_آرزو حل شد میریم بیرون!
_وای دیوونه چرا زودتر نمیگی میتونی بیای؟؟
_دیگه الان زنگیدم بابام که گذاشت.
_آها خب باشه کی بریم؟
_ساعت ۱۰
_اوکی فعلا.
قطع کردم و به نیما پی ام دادم :
_۱۰بیا سر کوچه
مانتو مشکی و شلوار لی و شال صورتی آبیمو با کتونیای مشکیم پوشیدم.
آرایش ملیح و ساده ای کردم،اسپره زدم و کتابمو گرفتم دستمو و زدم بیرون. با دیدن ماشین نیما لبخند زدم ، زنگ زدم برا آرزو :
_کجایی دختر؟نیما منتظرمونه!
_آها ، باشه عزیزم
_کجایی تو
_پشت سرت
پشت سرمو نگاه کردم و با دیدنش خندم ام گرفت، دیوونه ی خوشتیپ روز قبلش به من میگفت هیچی لباس ندارم بپوشم بعد از من خوشتیپ تر بود!
#نظر_فراموش_نشه ❤
۸.۹k
۰۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.