اشک حسرت پارت ۷
#اشک حسرت #پارت ۷
سعید :
هنوزم بارون ادامه داشت ومن از بارون متنفر بودم پرده ها رو کشیدم ورفتم رولبه ای تخت نشستم انقدر که فکرم مشغول بود نمی تونستم درست فکر کنم دلم یه آرامش می خواست که خیلی وقت بود سراغ من نیومده بود بعد از ورشکستگی پدرم ومرگ زود هنگامش واون همه بدهی وطلبکار ورفت آمد که باعث شد حتا نتونم برای پدرم عزا داری کنم دیگه هیچ وقت آرامش نداشتم درست بود دیگه طلبکاری نبود ولی به شدت به پول نیاز داشتم واسه مشکلی که تازگی ها داشت دیونه ام می کرد واون بیماری مادرم بود یکی از کلیه هاش رو چند سال پیشاز دست داده بود وحالا باز اون اتفاق تکرار شده بود واز شانس بدمون یکی از خانوادم گروه خونیش با گروه خونی مادر یکی نبود
با صدای در گفتم : بیا تو
در باز شد وهدیه اومد تو اتاق وگفت : داداشی من چطوره ؟
- چرانخوابیدی ؟
هدیه : تو فکر تو بودم
اومد وکنارم نشست وگفت : داداشی نمی خوای بگی چی شده ؟
- چیزی نشدی خواهرقشنگم
هدیه : مگه من بچه ام سعید
- چیزی نیست که تو باید بدونی
با شیطنت گفت : نکنه عاشق شدی
- شیطونی نکن عزیزم عاشقی از کجا تو این موقعیت عاشقی چی بود دیگه
هدیه : بخاطر مامان ناراحتی ؟
- اره عزیزم .هدیه خستم باید بخوابم وصبح زود برم سر کار
هدیه بلند شد وگفت : پس شبت بخیر داداشی
- شبت بخیر
با رفتنش رو تخت دراز کشیدم وچشام رو بستم ولی مگه خوابم می برد داشتم از بی خوابی بی هوش می شدم ولی فکرم نمی زاشت بخوابم وسرم داشت منفجر می شد چقدر دیگه مادرم می تونست با دیالیز دوام بیاره اون نیاز به کلیه داشت وهزینه هاش بالا بود بایدبازم خونه رو می فروختم ومی رفتم خونه ای مستجری ؟ آخرش که چی باید یه کاری می کردم
با این فکر ها نمی دونم چطور خوابیدم
سعید :
هنوزم بارون ادامه داشت ومن از بارون متنفر بودم پرده ها رو کشیدم ورفتم رولبه ای تخت نشستم انقدر که فکرم مشغول بود نمی تونستم درست فکر کنم دلم یه آرامش می خواست که خیلی وقت بود سراغ من نیومده بود بعد از ورشکستگی پدرم ومرگ زود هنگامش واون همه بدهی وطلبکار ورفت آمد که باعث شد حتا نتونم برای پدرم عزا داری کنم دیگه هیچ وقت آرامش نداشتم درست بود دیگه طلبکاری نبود ولی به شدت به پول نیاز داشتم واسه مشکلی که تازگی ها داشت دیونه ام می کرد واون بیماری مادرم بود یکی از کلیه هاش رو چند سال پیشاز دست داده بود وحالا باز اون اتفاق تکرار شده بود واز شانس بدمون یکی از خانوادم گروه خونیش با گروه خونی مادر یکی نبود
با صدای در گفتم : بیا تو
در باز شد وهدیه اومد تو اتاق وگفت : داداشی من چطوره ؟
- چرانخوابیدی ؟
هدیه : تو فکر تو بودم
اومد وکنارم نشست وگفت : داداشی نمی خوای بگی چی شده ؟
- چیزی نشدی خواهرقشنگم
هدیه : مگه من بچه ام سعید
- چیزی نیست که تو باید بدونی
با شیطنت گفت : نکنه عاشق شدی
- شیطونی نکن عزیزم عاشقی از کجا تو این موقعیت عاشقی چی بود دیگه
هدیه : بخاطر مامان ناراحتی ؟
- اره عزیزم .هدیه خستم باید بخوابم وصبح زود برم سر کار
هدیه بلند شد وگفت : پس شبت بخیر داداشی
- شبت بخیر
با رفتنش رو تخت دراز کشیدم وچشام رو بستم ولی مگه خوابم می برد داشتم از بی خوابی بی هوش می شدم ولی فکرم نمی زاشت بخوابم وسرم داشت منفجر می شد چقدر دیگه مادرم می تونست با دیالیز دوام بیاره اون نیاز به کلیه داشت وهزینه هاش بالا بود بایدبازم خونه رو می فروختم ومی رفتم خونه ای مستجری ؟ آخرش که چی باید یه کاری می کردم
با این فکر ها نمی دونم چطور خوابیدم
۵.۷k
۰۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.