اشک حسرت
#اشک حسرت
پارت ۱۷
شال بافته شده رو نگاهی انداختم و لبخند زدم وگذاشتمش رو مبل ورفتم سراغ شامم که آماده شده بود ولی خبری از امید نبود با صدای زنگ لبخند زدم و رفتم جواب دادم
- بیا تو داداش
- سلام آسمان آیدین هستم
- سلام کاری داشتین؟
آیدین : بله
- بفرمائید
دکمه آیفون رو زدم و زود رفتم لباس پوشیدم چون تو خونه همیشه راحت بودم آیدین آروم زد به در در رو براش باز کردم طبق معمول شیک واتو کشیده بوی عطرش عالی
- سلام خوش اومدین
آیدین: ممنون خوب هستید ؟
- بله ممنون بفرمائید
نشست رو اولین مبل و گفت: بوی عطر غذاتون تا بیرون خونه اومده
- ممنون چیزی می خورید براتون بیارم
آیدین : نه ممنون منتظر امید می مونم
قرار بود با هم بریم جایی ولی انگار...
شال گردنی که بافته بودم رو برداشت و گفت: خیلی قشنگه
کار خودتون دیگه
- بله
بلند شد و رفت جلوی آیینه شال گردن رو پوشید و گفت: خیلی قشنگه برای کسی بافتین؟
- نه
آیدین : میشه من بردارم
- البته
این شال گردن رو برای سعید بافته بودم آیدین از شانس بدم اونو دیده بود و اصلا نمی تونستم به سعید بدم
آیدین اومد نشست و گفت: خیلی قشنگ بافتین
- ممنون
آیدین: مدرسه نمی رید؟
- نه امروز تعطیل بود
آیدین: امشب با بچه ها میاین دیگه
- اونا بیان منم میام
آیدین : خانوادم خیلی دوست دارن شما رو ببینن
- لطف دارن منم دوست دارم خانوادتون رو ببینم
با صدای کلید تو در سرم رو بلند کردم امید در رو باز کرد و اومد داخل با دیدن آیدین لبخندی زدوگفت: همیشه سر ساعت خودت رو می رسونی
آیدین: وقت شناسم داداش
امید اومد و باهاش دست داد و کنارش نشست متعجب گفت : آسمان چرا پذیرایی نکردی؟
- وای یادم رفت
رفتم آشپزخونه برای هر دوتاش چای ریختم وبردم براشون برگشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم
امید اومد تو آشپزخونه و گفت: چی درست کردی ؟
- ته چین درست کردم چطور ؟
امید : می خواستم ببینم چی درست کردی خیلی گشنمه آیدینم همینطور
- باشه الان شام رو می کشم
با رفتن امید میز شام رو چیدم و بعدم غذا روکشیدم و امید رو صدا زدم که بیان واسه شام هر دوتاش اومدن وچون خیلی گشنشون بود غذا زیاد کشیدن و مشغول خوردن شدن
امید خطاب به آیدین گفت : منو آسمان با تو میایم من ماشینو میدم دست سعید .
آیدین : فکر خوبیه ولی باز سعید بهش برنخوره
امید : نه برنمی خوره آیدین سعید بشنوه ناراحت میشه هان
آیدین : من که چیزی نگفتم
امید : به هر حال گفتم در جریان باشی
آیدین دقیق امید رو نگاه کرد و گفت: تو نمی خوای بری خواستگاری هدیه
امید : چه عجله ای دارم
آیدین : وقتی خود سعید بهت گفته چرا دست دست می کنی هدیه هم که خواستگار زیاد داره
امید نگاهی به آیدین انداخت و گفت: داشته باشه هم رد می کنن داداش غذاتو بخور
پارت ۱۷
شال بافته شده رو نگاهی انداختم و لبخند زدم وگذاشتمش رو مبل ورفتم سراغ شامم که آماده شده بود ولی خبری از امید نبود با صدای زنگ لبخند زدم و رفتم جواب دادم
- بیا تو داداش
- سلام آسمان آیدین هستم
- سلام کاری داشتین؟
آیدین : بله
- بفرمائید
دکمه آیفون رو زدم و زود رفتم لباس پوشیدم چون تو خونه همیشه راحت بودم آیدین آروم زد به در در رو براش باز کردم طبق معمول شیک واتو کشیده بوی عطرش عالی
- سلام خوش اومدین
آیدین: ممنون خوب هستید ؟
- بله ممنون بفرمائید
نشست رو اولین مبل و گفت: بوی عطر غذاتون تا بیرون خونه اومده
- ممنون چیزی می خورید براتون بیارم
آیدین : نه ممنون منتظر امید می مونم
قرار بود با هم بریم جایی ولی انگار...
شال گردنی که بافته بودم رو برداشت و گفت: خیلی قشنگه
کار خودتون دیگه
- بله
بلند شد و رفت جلوی آیینه شال گردن رو پوشید و گفت: خیلی قشنگه برای کسی بافتین؟
- نه
آیدین : میشه من بردارم
- البته
این شال گردن رو برای سعید بافته بودم آیدین از شانس بدم اونو دیده بود و اصلا نمی تونستم به سعید بدم
آیدین اومد نشست و گفت: خیلی قشنگ بافتین
- ممنون
آیدین: مدرسه نمی رید؟
- نه امروز تعطیل بود
آیدین: امشب با بچه ها میاین دیگه
- اونا بیان منم میام
آیدین : خانوادم خیلی دوست دارن شما رو ببینن
- لطف دارن منم دوست دارم خانوادتون رو ببینم
با صدای کلید تو در سرم رو بلند کردم امید در رو باز کرد و اومد داخل با دیدن آیدین لبخندی زدوگفت: همیشه سر ساعت خودت رو می رسونی
آیدین: وقت شناسم داداش
امید اومد و باهاش دست داد و کنارش نشست متعجب گفت : آسمان چرا پذیرایی نکردی؟
- وای یادم رفت
رفتم آشپزخونه برای هر دوتاش چای ریختم وبردم براشون برگشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم
امید اومد تو آشپزخونه و گفت: چی درست کردی ؟
- ته چین درست کردم چطور ؟
امید : می خواستم ببینم چی درست کردی خیلی گشنمه آیدینم همینطور
- باشه الان شام رو می کشم
با رفتن امید میز شام رو چیدم و بعدم غذا روکشیدم و امید رو صدا زدم که بیان واسه شام هر دوتاش اومدن وچون خیلی گشنشون بود غذا زیاد کشیدن و مشغول خوردن شدن
امید خطاب به آیدین گفت : منو آسمان با تو میایم من ماشینو میدم دست سعید .
آیدین : فکر خوبیه ولی باز سعید بهش برنخوره
امید : نه برنمی خوره آیدین سعید بشنوه ناراحت میشه هان
آیدین : من که چیزی نگفتم
امید : به هر حال گفتم در جریان باشی
آیدین دقیق امید رو نگاه کرد و گفت: تو نمی خوای بری خواستگاری هدیه
امید : چه عجله ای دارم
آیدین : وقتی خود سعید بهت گفته چرا دست دست می کنی هدیه هم که خواستگار زیاد داره
امید نگاهی به آیدین انداخت و گفت: داشته باشه هم رد می کنن داداش غذاتو بخور
۱۰.۰k
۰۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.