پارت 19 برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت 19 #برایه من وتو این اخرش نیست
خدمتکار وارد شد،درحالی که سینی دستش بود
-قربان؟
-بیاتو
وارد شد به سمت میز رفت سینی رومیزقرار داد....
احترامی گذاشت خارج شد...
سهون از جاش بلند شد سمت میز رفت محتویاتش:یه کاسه سوپ داغ،دارو،ویه لیوان اب بود...
ارونو برداشت به سمت تخت برگشت
اونو روعسلی قرار داد...سره جاش نشست ودوباره به لوهان خیره شد...
پلکاش تکون خوردن وبه اورومی باز شدن...سهون همینطور به لوهان خیره بود،لوهان چندبار پلک زد وقتی دیدش بهتر شد سرشو کمی به سمت سهون کج کرد،بادیدنش اشک تو چشمایه براقش جمع شد...
دلش میخواست وقتی بیدار بشه هیونگش کنارش باشه،میخواست توهمون پارک جنگلی باشن...باهم قدم بزنن....
اما اینطور نبود اون به دست یه خون اشام افتاده بود هیچ راه فراری نداشت...
سهون کمی روش خم شد به چشماش نگاه کرد،لوهان انگار جادو شده باشه هم فقط به چشمایه اون خیره بود...
حس کرد صورت خون اشام داره نزدیک تر میاد،قلبش بی قراری میکرد..اروم چشماشو بست وباعث ریختن اشکاش شد ،اما هیچ اتفاقی نیوفتاد،لوهان فقط نفسایه خوناشامو روصورتش حس میکرد...
دوباره بازشون کرد...صورتش خیلی بهش نزدیک بود واین باعث شد لوهان خجالت بکشه وگونه هاش سرخ بشه و نگاهشو بدزده...
سهون به گونه هایه رنگ گرفتش نگاه کرد ودومرتبه به چشماش که هرجایی رو نگاه میکرد غیر از سهونو
-سرمت تموم شد،غذا بخور داروهاتم بخور،من حوصله مریض داری ندارم،اوردمت اینجا که هرزه من باشی نه اینکه بخوری بخوابی...فهمیدی؟
لوهان شوک زده شد قراربود چیکار کنه؟
اشک دوباره تو چشماش جمع شد
سرشو طرف خوناشام برگردوند به چشماش خیره شد...
حرفایه اون همینطور تو سرش میچرخید...هرزه ...هرزه...
نه...نه... نباید میشد...
ادامه دارد.......
خدمتکار وارد شد،درحالی که سینی دستش بود
-قربان؟
-بیاتو
وارد شد به سمت میز رفت سینی رومیزقرار داد....
احترامی گذاشت خارج شد...
سهون از جاش بلند شد سمت میز رفت محتویاتش:یه کاسه سوپ داغ،دارو،ویه لیوان اب بود...
ارونو برداشت به سمت تخت برگشت
اونو روعسلی قرار داد...سره جاش نشست ودوباره به لوهان خیره شد...
پلکاش تکون خوردن وبه اورومی باز شدن...سهون همینطور به لوهان خیره بود،لوهان چندبار پلک زد وقتی دیدش بهتر شد سرشو کمی به سمت سهون کج کرد،بادیدنش اشک تو چشمایه براقش جمع شد...
دلش میخواست وقتی بیدار بشه هیونگش کنارش باشه،میخواست توهمون پارک جنگلی باشن...باهم قدم بزنن....
اما اینطور نبود اون به دست یه خون اشام افتاده بود هیچ راه فراری نداشت...
سهون کمی روش خم شد به چشماش نگاه کرد،لوهان انگار جادو شده باشه هم فقط به چشمایه اون خیره بود...
حس کرد صورت خون اشام داره نزدیک تر میاد،قلبش بی قراری میکرد..اروم چشماشو بست وباعث ریختن اشکاش شد ،اما هیچ اتفاقی نیوفتاد،لوهان فقط نفسایه خوناشامو روصورتش حس میکرد...
دوباره بازشون کرد...صورتش خیلی بهش نزدیک بود واین باعث شد لوهان خجالت بکشه وگونه هاش سرخ بشه و نگاهشو بدزده...
سهون به گونه هایه رنگ گرفتش نگاه کرد ودومرتبه به چشماش که هرجایی رو نگاه میکرد غیر از سهونو
-سرمت تموم شد،غذا بخور داروهاتم بخور،من حوصله مریض داری ندارم،اوردمت اینجا که هرزه من باشی نه اینکه بخوری بخوابی...فهمیدی؟
لوهان شوک زده شد قراربود چیکار کنه؟
اشک دوباره تو چشماش جمع شد
سرشو طرف خوناشام برگردوند به چشماش خیره شد...
حرفایه اون همینطور تو سرش میچرخید...هرزه ...هرزه...
نه...نه... نباید میشد...
ادامه دارد.......
۲۵.۹k
۲۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.