پارت بیـست و پنـجم "
#پارت_بیـست_و_پنـجم "
شوگـا شیشه ی ماشین و داد پایین و با یه مرد مشغول حرف زدن شد: شوگا:سونهی؟ خیلی وقته ندیدمت!. سونهی:منم همینطور!خوش اومدی برنده ی همیشگـی♡
شوگا پوزخندی زد و چندتا ماشین اومدن کنار ماشین شوگا.. همه لبخند عجیبی داشتن
یونا:این مسابقه قانونیـه؟
شوگا با صدای گفتن ((شروع)) پاش و روی گاز فشار داد و گفت:نـه!
چَسبیده بودم ب صندلی و انگار دنیام داشت جلوی چشمام روی یه تار مو قدم میزد
انقد تند میرفت ک باد صورتشو نوازش میکرد و منم از ترس یه گوشه ای کز کرده بودم
یهو پاش و گذاشت روی ترمز و ۱۰ثانیه بعد بقیه ماشینا تازه رسیدن
.
.
.
دستم و گذاشــتم روی قلبم و تند تند نفس کشیدم
روشو سمتم برگردوند و گفـت: دیدی چیزی نیس؟
با دهن نیمه باز و حالت شوک زده ای سـرم و بالا پایین کردم بعد فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم!
.
.
.
دیگه داشت شب میشد
یونا:سولگی! در و قفل کن خودم کلید میبرم:)
سرشو بالا پایین کرد
هوفی کشـیدم و داد زدم :حداقل سرت و از گوشیت بیار بیرون و مثل آدم جواب بده
پوکر نگاهم کرد و گفت:چتـه یونا؟ از صبحه بد رفتـاری میکنی. داشتم با هوپی حرف میزدم نتونستم جواب بدم
لبخندی زدم و گفتم:مـ..مـن متاسفم.. شوگا با اون کار دیوونه کنندش باعث شد عصبی بشم
سولگی:کدوم کار؟
خیلی سریع جوابشو دادم و گفتم:هی..هیچی..من دیگه میرم
و بعد در رو باز کردم و به سمت فروشگا راه افتـادم
همش زیر لبم ب شوگا فحـش میدادم ک با خوردن به یه مرد هردو افتادیم زمین.مرد خوش تیپی بود! دستم و گرفت و بلندم کردم+چـی..یونا؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:تـه یون؟خودتـی؟ با دیدنش لبخندی زدم و بغلش کردم
.
.
.
چند ساعت بود باهم راه میرفتیم و درباره این چند سال حرف میزدیم
ته هیون همکلاسیم بود.... کسی که از سن ۲سالگی هم بازیه من بود و عین یه برادر میشد روش حساب کرد
ولی الان حداقل ۴سال میشد که ندیده بودمش
.
.
ته هیون: سولگی خوبه؟
یونا:خوبـه.. ولی عاشق شده
بلند خندید و گفت: واقعا؟ باورم نمیشه!سولگی همیشه پسرا رو کتک میزد
با این حرفش ناخود آگاه بلند خندیدم
ته هیون:خودت چـی؟ عاشق کسی نیستـی؟
از خجالت سرخ شدم و گفتم:چی؟مـن؟ سرفه ای از روی ضایعی کردم و گفتم: نه..اصلا عاشق نشدم
زل زد توی چشمام و گفت:دروغ نگو.نمیدونستی چشما میتونن حرف بزنن؟
لبخندی زدم و گفتم:ولی اونی ک دوسش دارم.. از من متنفره
ته هیون: پس یا باید براش بجنگی.. یا باید ولش کنی. اگر واقعا کسی رو دوست داری باید برای رسیدن بهش هرکاری بکنی♡
توی چشمام برقی افتاد و گفتم: تو درست میگی ته هیون.. تو درست میگی
با زنگ خوردن گوشیش سریع یه کارت از جیبش در اورد و گفت: شمارم این پایینه.. باهام زنگ بزن تا بیشتر هم دیگه رو ببینیم..خوشـحال شدم یونا!
خداحافظی کردیم و فوری دور شد
((پایان ))
شوگـا شیشه ی ماشین و داد پایین و با یه مرد مشغول حرف زدن شد: شوگا:سونهی؟ خیلی وقته ندیدمت!. سونهی:منم همینطور!خوش اومدی برنده ی همیشگـی♡
شوگا پوزخندی زد و چندتا ماشین اومدن کنار ماشین شوگا.. همه لبخند عجیبی داشتن
یونا:این مسابقه قانونیـه؟
شوگا با صدای گفتن ((شروع)) پاش و روی گاز فشار داد و گفت:نـه!
چَسبیده بودم ب صندلی و انگار دنیام داشت جلوی چشمام روی یه تار مو قدم میزد
انقد تند میرفت ک باد صورتشو نوازش میکرد و منم از ترس یه گوشه ای کز کرده بودم
یهو پاش و گذاشت روی ترمز و ۱۰ثانیه بعد بقیه ماشینا تازه رسیدن
.
.
.
دستم و گذاشــتم روی قلبم و تند تند نفس کشیدم
روشو سمتم برگردوند و گفـت: دیدی چیزی نیس؟
با دهن نیمه باز و حالت شوک زده ای سـرم و بالا پایین کردم بعد فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم!
.
.
.
دیگه داشت شب میشد
یونا:سولگی! در و قفل کن خودم کلید میبرم:)
سرشو بالا پایین کرد
هوفی کشـیدم و داد زدم :حداقل سرت و از گوشیت بیار بیرون و مثل آدم جواب بده
پوکر نگاهم کرد و گفت:چتـه یونا؟ از صبحه بد رفتـاری میکنی. داشتم با هوپی حرف میزدم نتونستم جواب بدم
لبخندی زدم و گفتم:مـ..مـن متاسفم.. شوگا با اون کار دیوونه کنندش باعث شد عصبی بشم
سولگی:کدوم کار؟
خیلی سریع جوابشو دادم و گفتم:هی..هیچی..من دیگه میرم
و بعد در رو باز کردم و به سمت فروشگا راه افتـادم
همش زیر لبم ب شوگا فحـش میدادم ک با خوردن به یه مرد هردو افتادیم زمین.مرد خوش تیپی بود! دستم و گرفت و بلندم کردم+چـی..یونا؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم:تـه یون؟خودتـی؟ با دیدنش لبخندی زدم و بغلش کردم
.
.
.
چند ساعت بود باهم راه میرفتیم و درباره این چند سال حرف میزدیم
ته هیون همکلاسیم بود.... کسی که از سن ۲سالگی هم بازیه من بود و عین یه برادر میشد روش حساب کرد
ولی الان حداقل ۴سال میشد که ندیده بودمش
.
.
ته هیون: سولگی خوبه؟
یونا:خوبـه.. ولی عاشق شده
بلند خندید و گفت: واقعا؟ باورم نمیشه!سولگی همیشه پسرا رو کتک میزد
با این حرفش ناخود آگاه بلند خندیدم
ته هیون:خودت چـی؟ عاشق کسی نیستـی؟
از خجالت سرخ شدم و گفتم:چی؟مـن؟ سرفه ای از روی ضایعی کردم و گفتم: نه..اصلا عاشق نشدم
زل زد توی چشمام و گفت:دروغ نگو.نمیدونستی چشما میتونن حرف بزنن؟
لبخندی زدم و گفتم:ولی اونی ک دوسش دارم.. از من متنفره
ته هیون: پس یا باید براش بجنگی.. یا باید ولش کنی. اگر واقعا کسی رو دوست داری باید برای رسیدن بهش هرکاری بکنی♡
توی چشمام برقی افتاد و گفتم: تو درست میگی ته هیون.. تو درست میگی
با زنگ خوردن گوشیش سریع یه کارت از جیبش در اورد و گفت: شمارم این پایینه.. باهام زنگ بزن تا بیشتر هم دیگه رو ببینیم..خوشـحال شدم یونا!
خداحافظی کردیم و فوری دور شد
((پایان ))
۷۸.۹k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.