اشک حسرت پارت ۱۹۴
#اشک حسرت #پارت ۱۹۴
آسمان :
خاله مهتاب : من دیگه بزرگ این جم هستم ودوست دارم خیلی راحت باهاتوم حرفامو بزنم شما همه بچه های من هستید
امید : شما بزرگ مایید خاله جان بفرمایید
خاله مهتاب : من از طرف سعید حرف می زنم دیگه دخترم می دونی که چند سال خاطر خواه توه با اینکه ازدواج کردی رو عشقش موند انگار می دونست تو قسمت اونی به منم گفته از شمال برگشتیم بیایم خواستگاری ولی خوب دیگه انگار قسمت شده اینجا ازتو واسه پسرم خواستگاری کنم همه می دونستن می خواستن یه جوری سوپرایزت کنن
- منم خیلی سوپرایز شدم
مهتاب خانم : امید جان تو به عنوان بزرگتر وبرادر آسمان نظرت چیه
امید : من که نظری ندارم فقط دوست دارم آسمان وسعید زودتر بهم برسن
خاله مهتاب : خودتون چی بچه ها حرفی ندارین ؟
سعید : من که حرفی ندارم اگه آسمان حرفی داشته باشه
سرمو پایین انداختم وگفتم : فقط می خوام آرمیسم مثله بچه های خودت بدونی ودوسش داشته باشی
سعید: مطمئن باش آرمیس دیگه بچه ای منم میشه
حمید : پس مبارک دیگه ؟
لبخند زدم همه دست زدن وهدیه شیرینی تقسیم کرد منم چای آوردم
سعید اشاره کرد بریم بیرون متعجب بلند شدم وبا هم رفتیم بیرون
- چیزی شده سعید
سعید : چیزی که نشده فقط دوست دارم از امشب مال خودم باشی
یه جعبه گرفت جلو چشام وبازش کرد یه انگشتر تک نگین ظریف متعجب وبا ذوق نگاهش کردم
- وای سعید
لبمو گاز گرفتم لبخند زدوگفت : اجازه هست
دستمو جلو بردم خیلی آروم حلقه رو دستم کرد وپشت دستمو بوسید با چشای پر اشک نگاهش کردم
- خیلی قشنگه سعید خدا کنه که لایق این همه خوبی باشم
سعید : هستی عزیزم
لبخند زدم ونگاهش کردم بغلم کرد وخیلی آروم به لبم بوسه زد
سعید : خیلی دوست دارم آسمان
لبمو گاز گرفتم وگفتم : من بیشتر دوست دارم
سعید : شک ندارم
- من که حلقه ندارم بدم بهت
دستشو بالا آورد وگفت : این که هست
انگشتری که همیشه رو دستش بود
- دوست دارم حلقه بندازی
از جیبش یه جعبه در آورد وگفت : خودم گرفتم این قبوله
خندیدم وگفتم : قبوله
حلقه تو جعبه که ساده هم بود رودستش انداختم وبا ذوق نگاهش کردم
پیشونیمو بوسید وگفت : خوشحالم که خوشحالی عزیزم
- خیلی خوشحالم
سرمو رو سینش گذاشتم تپش قلبش خیلی بالا بود خندیدم گفت : واسه تپش قلبم می خندی
- دقی..
سرمو بالا گرفتم ولی با بوسه اش ساکت شدم وهمراهی کردم بازوهام تو دستشاش فشار می داد چیزی نگفتم تا وقتی خودش ازم فاصله گرفت چشاش می درخشید سرمو پایین انداختم
سعید : ببخشی ولی دست خودم نبود دیگه
- مهم نیست بریم قدم بزنیم
سعید : بریم
آسمان :
خاله مهتاب : من دیگه بزرگ این جم هستم ودوست دارم خیلی راحت باهاتوم حرفامو بزنم شما همه بچه های من هستید
امید : شما بزرگ مایید خاله جان بفرمایید
خاله مهتاب : من از طرف سعید حرف می زنم دیگه دخترم می دونی که چند سال خاطر خواه توه با اینکه ازدواج کردی رو عشقش موند انگار می دونست تو قسمت اونی به منم گفته از شمال برگشتیم بیایم خواستگاری ولی خوب دیگه انگار قسمت شده اینجا ازتو واسه پسرم خواستگاری کنم همه می دونستن می خواستن یه جوری سوپرایزت کنن
- منم خیلی سوپرایز شدم
مهتاب خانم : امید جان تو به عنوان بزرگتر وبرادر آسمان نظرت چیه
امید : من که نظری ندارم فقط دوست دارم آسمان وسعید زودتر بهم برسن
خاله مهتاب : خودتون چی بچه ها حرفی ندارین ؟
سعید : من که حرفی ندارم اگه آسمان حرفی داشته باشه
سرمو پایین انداختم وگفتم : فقط می خوام آرمیسم مثله بچه های خودت بدونی ودوسش داشته باشی
سعید: مطمئن باش آرمیس دیگه بچه ای منم میشه
حمید : پس مبارک دیگه ؟
لبخند زدم همه دست زدن وهدیه شیرینی تقسیم کرد منم چای آوردم
سعید اشاره کرد بریم بیرون متعجب بلند شدم وبا هم رفتیم بیرون
- چیزی شده سعید
سعید : چیزی که نشده فقط دوست دارم از امشب مال خودم باشی
یه جعبه گرفت جلو چشام وبازش کرد یه انگشتر تک نگین ظریف متعجب وبا ذوق نگاهش کردم
- وای سعید
لبمو گاز گرفتم لبخند زدوگفت : اجازه هست
دستمو جلو بردم خیلی آروم حلقه رو دستم کرد وپشت دستمو بوسید با چشای پر اشک نگاهش کردم
- خیلی قشنگه سعید خدا کنه که لایق این همه خوبی باشم
سعید : هستی عزیزم
لبخند زدم ونگاهش کردم بغلم کرد وخیلی آروم به لبم بوسه زد
سعید : خیلی دوست دارم آسمان
لبمو گاز گرفتم وگفتم : من بیشتر دوست دارم
سعید : شک ندارم
- من که حلقه ندارم بدم بهت
دستشو بالا آورد وگفت : این که هست
انگشتری که همیشه رو دستش بود
- دوست دارم حلقه بندازی
از جیبش یه جعبه در آورد وگفت : خودم گرفتم این قبوله
خندیدم وگفتم : قبوله
حلقه تو جعبه که ساده هم بود رودستش انداختم وبا ذوق نگاهش کردم
پیشونیمو بوسید وگفت : خوشحالم که خوشحالی عزیزم
- خیلی خوشحالم
سرمو رو سینش گذاشتم تپش قلبش خیلی بالا بود خندیدم گفت : واسه تپش قلبم می خندی
- دقی..
سرمو بالا گرفتم ولی با بوسه اش ساکت شدم وهمراهی کردم بازوهام تو دستشاش فشار می داد چیزی نگفتم تا وقتی خودش ازم فاصله گرفت چشاش می درخشید سرمو پایین انداختم
سعید : ببخشی ولی دست خودم نبود دیگه
- مهم نیست بریم قدم بزنیم
سعید : بریم
۹۴.۱k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.