گاهی از خودمان می پرسیم: «دوست داشتن به چه دردمان می خورد
گاهی از خودمان میپرسیم: «دوست داشتن به چه دردمان میخورد؟» راستش به راحتی میشود به این سوال جواب داد: «هیچ!» و راستش در واقعیت هم دوست داشتن چندان به درد کسی نمیخورد.
فقط بعضی شبها هست که آدم حس میکند هیچ چیز برایش باقی نمانده است: نه توان تلاشی، نه طاقت صبری، و نه حوصله و امیدی. در منتهیالیه چنین بنبستی، چند قدم مانده به وضعیتی که نام «استیصال محض» به آن برازنده است، دو کلمه از پوست سیاه و بیجان شب بیرون میافتد: «دوستت دارم.»
دو کلمهی مشخصن بهدردنخور،انتزاعی و مبهم، اما آخرین دو رگ زندهای که انگار، روح خسته و محتضر ما را به کالبد حیات متصل نگه میدارد. دو کلمهای که - گاهی - روح ما را از مردن نجات میدهد...
فقط بعضی شبها هست که آدم حس میکند هیچ چیز برایش باقی نمانده است: نه توان تلاشی، نه طاقت صبری، و نه حوصله و امیدی. در منتهیالیه چنین بنبستی، چند قدم مانده به وضعیتی که نام «استیصال محض» به آن برازنده است، دو کلمه از پوست سیاه و بیجان شب بیرون میافتد: «دوستت دارم.»
دو کلمهی مشخصن بهدردنخور،انتزاعی و مبهم، اما آخرین دو رگ زندهای که انگار، روح خسته و محتضر ما را به کالبد حیات متصل نگه میدارد. دو کلمهای که - گاهی - روح ما را از مردن نجات میدهد...
۷.۰k
۰۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.