رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
نگار 💜
نمیدونم چرا هر موقع دارم این سرگذشت مینویسم اشکم در میاد خیلی حس غریبی بهم دست میده منتظر کامنتتون هستم
(دفتر خاطرات نگار)
روزها میگذشت و من هر روز محمود میدیدم کافی شاپ رستوران پارک حس میکردم چقدر باهاش خوشبختم و بهترین دوست منه دقیقا مث من اما تصمیم گرفتم حس این چند سالمو بهش بگم
_محمود
_جان نگاری
_ی حرفیه توی دلم ی حرفی ب قدمت 7 8 سال
_واقعا خب بگو
_من از همون روزی ک وارد کلاس شدم جذبت شدم و همون روز برفی عاشقت شدم و حتی وقتی ازدواج کردم این عشق توی دلم موند و حالا خدا دوباره تو رو جلوی راهم قرار داشت بعد این همه سال حتما حکمتی بود ک احساسمو بهت بگم
_جدی میگی نگار بگو به جون محمود
_ب جون خودت قسم راست میگم
_چرا همون وقتا نگفتی
_همش منتظر بودم تو بگی اما نگفتی منم میترسیدم اعتراف کنم و همون دوستی از بین بره
_منم عاشقت بودم ولی میترسیدم بگم چون میدیدم مغروری با پسری نیستی میترسیدم با این اعتراف ازم دور شی
باورم نمیشد این عشق دو طرفه بوده ک هیچکدومون جرات ب اعترافش نکرده
من و محمود چند ماهی بود ک عاشقونه کنار هم بودیم اما همیشه ترس داشتم از اینک احسان بفهمه میخاستم محمود کنار بذارم اما نمیشد نشدنی بود میخاستم طلاق بگیرم اما محمود میگف زوده بذار کارای منو اکی شه بعد طلاقتو خودم میگیرم در بلا تکلیفی بودم خیانت بدترین حسه همش دلهره عذاب وجدان
و بدترین کاری ک کردم باز شدن پای محمود به خونم بود زمانی ک احسان به ماموریت میرفت
احسان به این جاهای دفتر ک رسید دیگ طاقت نیورد اشکهایش میریخت و میخوند نگار به من خیانت میکرده نگار شبا کنار من بوده اما روحش پیش یکی دیگ نگار روی تختی ک مال ما دو تا بوده مرد دیگه ای رو میاورده اخ نگار نگار تو چیکار کردی با خودت و من
5 بهمن 97
امروز محمود راهی ایتالیا شد و گفت تا ی ماه دیگ برمیگرده و براب کارای طلاق اقدام میکنیم و بهم رسیدنمون همیشگی میشه خیلی ذوق دارم باورم نمیشه اصلا دیگ احسان برام مهم نیس و چند ماه دیگ از دست این زندگی راحت میشم
چند روزی میشد حالت تهوع داشتم و ازمایش دادم باورم نمیشد من حامله بودم از محمود استرس تموم وجودمو گرفته بود اگ احسان میفهمید حتما منو میکشت
به محمود گفتم نگران نباش برگردم سقطش میکنیم یه 10 روز دیگ برمیگردم
یه ماهی گذشت محمود هی امروز و فردا میکرد و از اخر گفت نمیتونم بیام من این کارخونه زدم دنیا رو سرم خراب شد
باورم نمیشد ک من موندم با ی بچه توی شکم و شوهر عقیمی ک اگ میفهمید مرگم حتمی بود و عذاب وجدانی و افسردگی ک روز به روز بیشتر میشد من گول خورده بودم من زندگیمو باختم سر یه عشق پوچ و یکطرفه #سرگذشت #رمان #داستان
نگار 💜
نمیدونم چرا هر موقع دارم این سرگذشت مینویسم اشکم در میاد خیلی حس غریبی بهم دست میده منتظر کامنتتون هستم
(دفتر خاطرات نگار)
روزها میگذشت و من هر روز محمود میدیدم کافی شاپ رستوران پارک حس میکردم چقدر باهاش خوشبختم و بهترین دوست منه دقیقا مث من اما تصمیم گرفتم حس این چند سالمو بهش بگم
_محمود
_جان نگاری
_ی حرفیه توی دلم ی حرفی ب قدمت 7 8 سال
_واقعا خب بگو
_من از همون روزی ک وارد کلاس شدم جذبت شدم و همون روز برفی عاشقت شدم و حتی وقتی ازدواج کردم این عشق توی دلم موند و حالا خدا دوباره تو رو جلوی راهم قرار داشت بعد این همه سال حتما حکمتی بود ک احساسمو بهت بگم
_جدی میگی نگار بگو به جون محمود
_ب جون خودت قسم راست میگم
_چرا همون وقتا نگفتی
_همش منتظر بودم تو بگی اما نگفتی منم میترسیدم اعتراف کنم و همون دوستی از بین بره
_منم عاشقت بودم ولی میترسیدم بگم چون میدیدم مغروری با پسری نیستی میترسیدم با این اعتراف ازم دور شی
باورم نمیشد این عشق دو طرفه بوده ک هیچکدومون جرات ب اعترافش نکرده
من و محمود چند ماهی بود ک عاشقونه کنار هم بودیم اما همیشه ترس داشتم از اینک احسان بفهمه میخاستم محمود کنار بذارم اما نمیشد نشدنی بود میخاستم طلاق بگیرم اما محمود میگف زوده بذار کارای منو اکی شه بعد طلاقتو خودم میگیرم در بلا تکلیفی بودم خیانت بدترین حسه همش دلهره عذاب وجدان
و بدترین کاری ک کردم باز شدن پای محمود به خونم بود زمانی ک احسان به ماموریت میرفت
احسان به این جاهای دفتر ک رسید دیگ طاقت نیورد اشکهایش میریخت و میخوند نگار به من خیانت میکرده نگار شبا کنار من بوده اما روحش پیش یکی دیگ نگار روی تختی ک مال ما دو تا بوده مرد دیگه ای رو میاورده اخ نگار نگار تو چیکار کردی با خودت و من
5 بهمن 97
امروز محمود راهی ایتالیا شد و گفت تا ی ماه دیگ برمیگرده و براب کارای طلاق اقدام میکنیم و بهم رسیدنمون همیشگی میشه خیلی ذوق دارم باورم نمیشه اصلا دیگ احسان برام مهم نیس و چند ماه دیگ از دست این زندگی راحت میشم
چند روزی میشد حالت تهوع داشتم و ازمایش دادم باورم نمیشد من حامله بودم از محمود استرس تموم وجودمو گرفته بود اگ احسان میفهمید حتما منو میکشت
به محمود گفتم نگران نباش برگردم سقطش میکنیم یه 10 روز دیگ برمیگردم
یه ماهی گذشت محمود هی امروز و فردا میکرد و از اخر گفت نمیتونم بیام من این کارخونه زدم دنیا رو سرم خراب شد
باورم نمیشد ک من موندم با ی بچه توی شکم و شوهر عقیمی ک اگ میفهمید مرگم حتمی بود و عذاب وجدانی و افسردگی ک روز به روز بیشتر میشد من گول خورده بودم من زندگیمو باختم سر یه عشق پوچ و یکطرفه #سرگذشت #رمان #داستان
۱۰۹.۵k
۲۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.