تاول زده بود پاهای خیال اش ، ذهنی که باران غم ، آب به
تاول زده بود پاهای خیال اش ، ذهنی که باران غم ، آب به آسیابش
می ریخت و آسمانش تهی از خورشیدِ امید بود.
ذهنی باردار از واژه ها که از آن ها گرداب های گیج می زایید
و به سمت آینده ، عطسه های یأس می زد.
و از کنار تخت ، دست های لرزان مرد میله ها را به دندان می گرفت
و فرشته ی بیکار مرگ بر سینه اش ♡ عشق ♡ را هجی می کرد...
می ریخت و آسمانش تهی از خورشیدِ امید بود.
ذهنی باردار از واژه ها که از آن ها گرداب های گیج می زایید
و به سمت آینده ، عطسه های یأس می زد.
و از کنار تخت ، دست های لرزان مرد میله ها را به دندان می گرفت
و فرشته ی بیکار مرگ بر سینه اش ♡ عشق ♡ را هجی می کرد...
۱۵.۳k
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.