پارت15
#پارت15
رمان عشق زوری💔
بلند شدم و سمت در رفتم و درو باز کردم که ممدو دیدم
با کلافگی سلامی کردم
ممد: سلام منتظر کسی بودی
نیکا: ار منتظر ارسلان
ممد: عک بیا برا خونه خوراکی گزفتم
نیکا: لازم نبود ارسلان میگیره میازه باخودش
ممد: مگه قراره بیاد؟!
نیکا: نمیاد میاد دیگه به خاطر من نمیتونه
ممد: اصن دلم نمیخاس دلشو بشکنم ولسه همین خدافظی کردم و رفتم
گوشیمو در اوردم و یه زنگ زدم به بچه ها و قرار گذلشتم باشون
رفتم کافه
سلام
بچه ها: سلام چیشده
ممد: نیکا حالش وخیمه فک میکنه ارسلان برمیگرده اینجوری ممکنه دیونه بشه یا دچار حمله عصبی بشه
رصا: نمیدونم چی بگم خب ما باید چیکار کنیم
ممد: اگ میدونسم بتون نمیگفتم بیاین اینحا
رصا: 😐💔
ممد: ولش گن ارسلان جواب داد خبری ازش شد
بچه ها: ن😓
ممد: خوبه عالیههععع
مهراب: چیکار کتیم تقصیر ماس میخای بریم کوچه به کوچه بگردیم دنبالش
ممد: باشه حالا توعم
دیانا: من نگران نیکام تنها نباید باشه
متین: بچه ها فک کنم تنهایی براش بعتر باشع اخه یکی از فامبلامونم همبنطور شد
ممد: باشه پس زیاد اذیتش نمیکنیم
یک ماه بعد(اذر ماه)
نیکا: یک ماه بود خبری ازش نبود
بارون میومد یهو یاد اون روز قدم زدنمون افتاد تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزتم
لباسامو پوشیدم و رفتم همون کوچه
گوشیمو در اوردمو...
25 تا کامنت🌚
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس#دپ#رمان#اکیپ#عاشقانه#شکست#مرگ
رمان عشق زوری💔
بلند شدم و سمت در رفتم و درو باز کردم که ممدو دیدم
با کلافگی سلامی کردم
ممد: سلام منتظر کسی بودی
نیکا: ار منتظر ارسلان
ممد: عک بیا برا خونه خوراکی گزفتم
نیکا: لازم نبود ارسلان میگیره میازه باخودش
ممد: مگه قراره بیاد؟!
نیکا: نمیاد میاد دیگه به خاطر من نمیتونه
ممد: اصن دلم نمیخاس دلشو بشکنم ولسه همین خدافظی کردم و رفتم
گوشیمو در اوردم و یه زنگ زدم به بچه ها و قرار گذلشتم باشون
رفتم کافه
سلام
بچه ها: سلام چیشده
ممد: نیکا حالش وخیمه فک میکنه ارسلان برمیگرده اینجوری ممکنه دیونه بشه یا دچار حمله عصبی بشه
رصا: نمیدونم چی بگم خب ما باید چیکار کنیم
ممد: اگ میدونسم بتون نمیگفتم بیاین اینحا
رصا: 😐💔
ممد: ولش گن ارسلان جواب داد خبری ازش شد
بچه ها: ن😓
ممد: خوبه عالیههععع
مهراب: چیکار کتیم تقصیر ماس میخای بریم کوچه به کوچه بگردیم دنبالش
ممد: باشه حالا توعم
دیانا: من نگران نیکام تنها نباید باشه
متین: بچه ها فک کنم تنهایی براش بعتر باشع اخه یکی از فامبلامونم همبنطور شد
ممد: باشه پس زیاد اذیتش نمیکنیم
یک ماه بعد(اذر ماه)
نیکا: یک ماه بود خبری ازش نبود
بارون میومد یهو یاد اون روز قدم زدنمون افتاد تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزتم
لباسامو پوشیدم و رفتم همون کوچه
گوشیمو در اوردمو...
25 تا کامنت🌚
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس#دپ#رمان#اکیپ#عاشقانه#شکست#مرگ
۲۲.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.