*my mafia friend*PT65
هوسوک هم بابت اتفاقی که بین خودشو جیمین اتفاده به یونگی گفت تا شاید بتونه بهش کمک کنه ...
$هیونگ...احساس میکنم جیمین با کاری که کردم ازم متنفر شده
&جیمین وقتی کسیو دوست داشته باشه.هیچ وقت ولش نمیکنه...
$ولی من بدجور زدم تو ذوقش
&یبار یه نفر بهم گفت...امروز ها و الان های زیادی وجود داره...منظورم توی جهان های موازیمونه..و امکان داره که توی یکی ازون ها زندگی هاتون خوب پیش بره...شاید بهم برسینو شاید هم مثل دوتا دوست باهم باشین..
کوک و تهیونگ که ردیف پشت هوسوکو یونگی نشسته بودن لبخندی زدن که کوکی سرشو گذاشت روی شونه ی تهیونگو گفت
-من بهش گفتم:)
^عاووو
-وقتی تو بهمون نگفتیو رفتی تنها حرفی بود که باهاش حالمو خوب میکردم
^عااا...بانی.ولی قول میدم که دیگه ترکت نمیکننم
-منم همینطور
کوک چشماشو بستو به خواب عمیقی فرو رفت...
نامجونو جین رفته بودن یه کافه و داشتن نوشیندی میخوردن که نامجون دوباره اون شب توی ذهنش یاد اوری شدو لبخندی روی لبش اومد
%چته؟؟
=ه.ه.هیچی.هیچی...
%اهان راستی پسرا گفتن که پریدن
=خوبه خوبه
جیمین توی یه ردیف سه نفره تک افتاده بود و کسایی که کنارش بودن یه خانم با یه بچه ی حدودا چهار یا چنج ساله میخورد...همینطور که داشت اهنگ گوش میداد یهو متوجه شد که هندزفریش از گوشش بیرون اومد
خ:ب.ببخشید جنابب...
#نه.نه مشکلی نیست
ب:بازی...تن
#باهات بازی کنم؟؟
ب:اله...
#خببب اسمت چیه؟؟
ب:رونا...
#ع.عا چه اسم قشنگییی...
#خببب چه بازیی بکنیم؟؟
ب:نمیدونم...
جیمین به کیوتی بچه لبخندی زدو خودش شروع کرد یه بازی طرح کردن...هرچندکه حالش خیلی خوب نبود اما حداقل میتونست یکی دیگه رو خوشحال کنه و همین براش کافی بود...
*پرش وقتی رسیدن*
تغریبا سه ساعت توی راه بودن...وقتی رسیدن ساعت نه شب بود.همشون سیم کارت فرانسه رو از توی فرودگاه گرفتن کوک به جین هیونگ زنگ زدو ادرس هتل رو گرفت...و بعدش رفتنو جندتا تاکسی گرفتنو رفتن سمت هتل...وقتی رسیدن وارد شدنو کلید اتاقشونو تحویل گرفتن و رفتن سمت طبقه ی مورد نظرشونو هرکدوم رفتن توی اتاق خودشون.سولار چمدونو کولشو گذشت کنار اتاقو پرت شد روی تخت سوجین هم همینطور...کوک و تهیونگ وارد اتاق شدنو هرکدوم نشستن یجایی تا خستگی در کنن...
بقیشون هم توی اتاقشون بودن...سولار تصمیم گرفت دوش بگیره
+سوجین من میرم دوش بگیرم
÷باوشه
سولار وارد حموم شدو یه دوش چند قیقه ای گرفت...اومد بیرونو لباساشو پوشید...از رختکن اومد بیرونو گفت
+اخییششش
÷(خنده)
سولار روی تخت افتادو غلتی زد...که خورد به سوجین و سوجین متقابلا بغلش کرد که ضربان قلبش به هزار رسید...و سوجین متوجه ی این شد
÷خوبی؟؟
+اره خوبم...
سولار از روی تخت بلند شدو با سشوار موهاشو خشک کرد که متوجه ی در زدن شد...سوجین رفتو در رو باز کرد
%عه...ببخشید اشتباه اومدم...
+جین اوپا؟؟
%سولار؟؟
%ایشون کین؟؟
+همسر سابق تهیونگ.همون که به زور باهاش ازدواج کرد...البته الان باهم مثل دوتا دوستن...
÷خوشبختم...سوجینم
%همینطور.جین...
%اتاق کوک کدومه؟؟
+اتاق بغلی...صدو فک کنم نه...
%اهان...مرسی:)
%چیزه اماده بشین بریم شام...یه لباس با وایب فرانسه بپوشین...میخوایم امشب بترکونیم و عکس بگیریم...
هردوشون ذوق کردنو گفتن
+÷باشههه
جین لبخندی زدو در اتاقو بست...موندن سوجینو سولار...سولار با ذوق رفت سمت چمدونشو شروع کرد باز کردنش...
$هیونگ...احساس میکنم جیمین با کاری که کردم ازم متنفر شده
&جیمین وقتی کسیو دوست داشته باشه.هیچ وقت ولش نمیکنه...
$ولی من بدجور زدم تو ذوقش
&یبار یه نفر بهم گفت...امروز ها و الان های زیادی وجود داره...منظورم توی جهان های موازیمونه..و امکان داره که توی یکی ازون ها زندگی هاتون خوب پیش بره...شاید بهم برسینو شاید هم مثل دوتا دوست باهم باشین..
کوک و تهیونگ که ردیف پشت هوسوکو یونگی نشسته بودن لبخندی زدن که کوکی سرشو گذاشت روی شونه ی تهیونگو گفت
-من بهش گفتم:)
^عاووو
-وقتی تو بهمون نگفتیو رفتی تنها حرفی بود که باهاش حالمو خوب میکردم
^عااا...بانی.ولی قول میدم که دیگه ترکت نمیکننم
-منم همینطور
کوک چشماشو بستو به خواب عمیقی فرو رفت...
نامجونو جین رفته بودن یه کافه و داشتن نوشیندی میخوردن که نامجون دوباره اون شب توی ذهنش یاد اوری شدو لبخندی روی لبش اومد
%چته؟؟
=ه.ه.هیچی.هیچی...
%اهان راستی پسرا گفتن که پریدن
=خوبه خوبه
جیمین توی یه ردیف سه نفره تک افتاده بود و کسایی که کنارش بودن یه خانم با یه بچه ی حدودا چهار یا چنج ساله میخورد...همینطور که داشت اهنگ گوش میداد یهو متوجه شد که هندزفریش از گوشش بیرون اومد
خ:ب.ببخشید جنابب...
#نه.نه مشکلی نیست
ب:بازی...تن
#باهات بازی کنم؟؟
ب:اله...
#خببب اسمت چیه؟؟
ب:رونا...
#ع.عا چه اسم قشنگییی...
#خببب چه بازیی بکنیم؟؟
ب:نمیدونم...
جیمین به کیوتی بچه لبخندی زدو خودش شروع کرد یه بازی طرح کردن...هرچندکه حالش خیلی خوب نبود اما حداقل میتونست یکی دیگه رو خوشحال کنه و همین براش کافی بود...
*پرش وقتی رسیدن*
تغریبا سه ساعت توی راه بودن...وقتی رسیدن ساعت نه شب بود.همشون سیم کارت فرانسه رو از توی فرودگاه گرفتن کوک به جین هیونگ زنگ زدو ادرس هتل رو گرفت...و بعدش رفتنو جندتا تاکسی گرفتنو رفتن سمت هتل...وقتی رسیدن وارد شدنو کلید اتاقشونو تحویل گرفتن و رفتن سمت طبقه ی مورد نظرشونو هرکدوم رفتن توی اتاق خودشون.سولار چمدونو کولشو گذشت کنار اتاقو پرت شد روی تخت سوجین هم همینطور...کوک و تهیونگ وارد اتاق شدنو هرکدوم نشستن یجایی تا خستگی در کنن...
بقیشون هم توی اتاقشون بودن...سولار تصمیم گرفت دوش بگیره
+سوجین من میرم دوش بگیرم
÷باوشه
سولار وارد حموم شدو یه دوش چند قیقه ای گرفت...اومد بیرونو لباساشو پوشید...از رختکن اومد بیرونو گفت
+اخییششش
÷(خنده)
سولار روی تخت افتادو غلتی زد...که خورد به سوجین و سوجین متقابلا بغلش کرد که ضربان قلبش به هزار رسید...و سوجین متوجه ی این شد
÷خوبی؟؟
+اره خوبم...
سولار از روی تخت بلند شدو با سشوار موهاشو خشک کرد که متوجه ی در زدن شد...سوجین رفتو در رو باز کرد
%عه...ببخشید اشتباه اومدم...
+جین اوپا؟؟
%سولار؟؟
%ایشون کین؟؟
+همسر سابق تهیونگ.همون که به زور باهاش ازدواج کرد...البته الان باهم مثل دوتا دوستن...
÷خوشبختم...سوجینم
%همینطور.جین...
%اتاق کوک کدومه؟؟
+اتاق بغلی...صدو فک کنم نه...
%اهان...مرسی:)
%چیزه اماده بشین بریم شام...یه لباس با وایب فرانسه بپوشین...میخوایم امشب بترکونیم و عکس بگیریم...
هردوشون ذوق کردنو گفتن
+÷باشههه
جین لبخندی زدو در اتاقو بست...موندن سوجینو سولار...سولار با ذوق رفت سمت چمدونشو شروع کرد باز کردنش...
۳.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.