گل رز②
گل رز②
#پارت14
از زبان چویا]
_بی عرضه!!
با عصبانیت، زیر چشمی به دور تا دور کاخ نگاه کردم.
چرا؟ چرا نمیتونم فقط برای یه بار رنگ ـه خوشبختی ـو ببینم؟
اخمامو از هم باز کردم ـو با صدای اروم ـو خش داری گفتم: چرا حداقل نمیتونم یه بار ـه دیگه ببینمت؟ نمیخوام قبل از رفتنم بدون ـه خداحافظی برم!
دیگه تکرار نمیکنم! دیگه این اشتباه ـو تکرار نمیکنم! این بار با خدافظی میرم.
خداحافظی ـه خوبی نداشتیم ولی اینبار نه! ایندفعه همچین کاری نمیکنم.
به اسمون نگاه کردم، لبخند ـه تلخی زدم ـو چشمامو بستم ـو گفتم: زمان ـه زیادی کنارت نبودم...
چشمامو باز کردم ـو ادامه دادم: ولی نمیدونی که همون زمان ـه کم چقدر برام با ارزش بود.
سرمو پایین اوردم ـو با صدای پراز بغضی گفتم: هرچند که چشم ـه دیدن ـتو ندارم!
میترسم! میترسم از اینکه دوباره ببینمت؛..
صدام به لرزه افتاد که چشمامو روهم گذاشتم ـو گفتم: از.. از هیچی.. هیچی خبر نداری مگنه؟ میدونم که میدونی یه انسان ـو از تو خیلی کوچیکترم...
چشمامو باز کردم ـو با لبخند ـه تلخی ادامه دادم: ولی مطمئنم اینو نمیدونی که قراره دیگه نباشم!
چشم انتظارت وایسادم ولی برات مهم نیستم مگنه؟ حتی دیگه نمیتونم قبل ـه رفتنم ببینمت، حتی بدون ـه یه خداحافظی.
خنده ی لرزونی کردم ـو گفتم: البته فکر نکنم اونقدرا ـعم برات مهم باشه!
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان ـه اتسوشی]
با حرفی که دازای سان زدن، چشمام گرد شد.
ا.. اعلان ـه... جنگ؟؟!
روشو اونور کرد ـو گفت: ا.. اتسوشی سان لطفا برو بیرون.
سری تکون دادم ـو سریع لز اتاق بیرون رفتم.
عجیب بود، همچی عجیب بود!
از روزی که اون اتفاق بین ـه خاندان ـه ناکاهارا ـو اوسامو ها افتاد دازای سان بدجوری اشفته ـس!
دلیل ـه این اشفتگی ـو نمیدونم ولی انگار زیادی مظطرب ـن.
زیاد با کسی حرف نمیزنن ـو بیشتر ـه اوقات تو اتاقشون ـن.
نکنه بخاطر ـه همون اعلان ـه جنگ هست!
از زبان دازای]
دستمو رو دهنم گذاشتم، عرق ـه سردی روی پیشونیم نشست ـو از روی دستم سر خورد.
مردمک ـه چشم ـم به لرزه افتاده بود.
یعنی اون کی میتونه باشه که به ما اعلان ـه جنگ کرده؟
دستامو مشت کردم ـو با اخم به زمین زل زدم: یکی اینجا داره جاسوسی ـه مارو میکنه!
از گوشه ی چشم به پنجره نگاه کردم، نکنه کار ـه همون مرد ـه فراری میزوکی هس! شروع کردم به راه رفتن، یچیزی اینجا درست نیست، چویا داره حرفای ـه عجیب ـو غریبی میزنه... میزوکی فراریه! یه نفر اعلان ـه جنگ کرده.
دستمو پایین اوردم ـو گفتم: بینه ما یه خائن هست!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت14
از زبان چویا]
_بی عرضه!!
با عصبانیت، زیر چشمی به دور تا دور کاخ نگاه کردم.
چرا؟ چرا نمیتونم فقط برای یه بار رنگ ـه خوشبختی ـو ببینم؟
اخمامو از هم باز کردم ـو با صدای اروم ـو خش داری گفتم: چرا حداقل نمیتونم یه بار ـه دیگه ببینمت؟ نمیخوام قبل از رفتنم بدون ـه خداحافظی برم!
دیگه تکرار نمیکنم! دیگه این اشتباه ـو تکرار نمیکنم! این بار با خدافظی میرم.
خداحافظی ـه خوبی نداشتیم ولی اینبار نه! ایندفعه همچین کاری نمیکنم.
به اسمون نگاه کردم، لبخند ـه تلخی زدم ـو چشمامو بستم ـو گفتم: زمان ـه زیادی کنارت نبودم...
چشمامو باز کردم ـو ادامه دادم: ولی نمیدونی که همون زمان ـه کم چقدر برام با ارزش بود.
سرمو پایین اوردم ـو با صدای پراز بغضی گفتم: هرچند که چشم ـه دیدن ـتو ندارم!
میترسم! میترسم از اینکه دوباره ببینمت؛..
صدام به لرزه افتاد که چشمامو روهم گذاشتم ـو گفتم: از.. از هیچی.. هیچی خبر نداری مگنه؟ میدونم که میدونی یه انسان ـو از تو خیلی کوچیکترم...
چشمامو باز کردم ـو با لبخند ـه تلخی ادامه دادم: ولی مطمئنم اینو نمیدونی که قراره دیگه نباشم!
چشم انتظارت وایسادم ولی برات مهم نیستم مگنه؟ حتی دیگه نمیتونم قبل ـه رفتنم ببینمت، حتی بدون ـه یه خداحافظی.
خنده ی لرزونی کردم ـو گفتم: البته فکر نکنم اونقدرا ـعم برات مهم باشه!
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان ـه اتسوشی]
با حرفی که دازای سان زدن، چشمام گرد شد.
ا.. اعلان ـه... جنگ؟؟!
روشو اونور کرد ـو گفت: ا.. اتسوشی سان لطفا برو بیرون.
سری تکون دادم ـو سریع لز اتاق بیرون رفتم.
عجیب بود، همچی عجیب بود!
از روزی که اون اتفاق بین ـه خاندان ـه ناکاهارا ـو اوسامو ها افتاد دازای سان بدجوری اشفته ـس!
دلیل ـه این اشفتگی ـو نمیدونم ولی انگار زیادی مظطرب ـن.
زیاد با کسی حرف نمیزنن ـو بیشتر ـه اوقات تو اتاقشون ـن.
نکنه بخاطر ـه همون اعلان ـه جنگ هست!
از زبان دازای]
دستمو رو دهنم گذاشتم، عرق ـه سردی روی پیشونیم نشست ـو از روی دستم سر خورد.
مردمک ـه چشم ـم به لرزه افتاده بود.
یعنی اون کی میتونه باشه که به ما اعلان ـه جنگ کرده؟
دستامو مشت کردم ـو با اخم به زمین زل زدم: یکی اینجا داره جاسوسی ـه مارو میکنه!
از گوشه ی چشم به پنجره نگاه کردم، نکنه کار ـه همون مرد ـه فراری میزوکی هس! شروع کردم به راه رفتن، یچیزی اینجا درست نیست، چویا داره حرفای ـه عجیب ـو غریبی میزنه... میزوکی فراریه! یه نفر اعلان ـه جنگ کرده.
دستمو پایین اوردم ـو گفتم: بینه ما یه خائن هست!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۸k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.