معامله برای صلح پارت ۸
از زبان چویا*
وقتی رسیدم به اژانس اون یارو مو نارنجیه درو باز کرد، اسمش می بود؟ تازاکی؟ نایزاکی؟عااااا تانیزاکی. با لبخند که نمیدونم چرا رو لبم بود نگاهش کردم ، انگار اونم متوجه لبخندم شد که متقابل خندید، وقتی رفتم داخل فضا سنگین شد حس میکردم نگاه کسی رومه . گردنم خارش گرفت بدون جیگرم بیحفاظ شده بود یکم چشم چرخوندم که دیدمش اون بانداژ حروم کن بیریخت رو دیدم ، اخمی بهش کردم و با حرص به سمت بقیه رفتم تا تک تک بشناسمشون؛ اول پیش اون عینکیه رفتم و سلام کردم ، از این کار متنفر بودم اما به اجبار خم شدم و احترام گذاشتم، بعد از اینکه با همه آشنا شدم باید به دازای هم سلام میکردم. با اون لبخند ضایع که نگاه میکرد حرصی میشدم ، به اجبار لبخندی زدم و گفتم: سلام درا....ینی دازای سان. لبخندی زد و گفت: سلام چویا^^
وقتی با لبخند نگاهم کرد و با اشتیاق سلام کرد انگار آروم شدم . وقتی به خودم اومدم که رئیس صدام میکرد: چویا سان...
نگاهش کردم که ادامه داد: از اونجایی که قبلا عضوی از مافیا بودی پس نیازی به آموزش نداری . بعد روبه کنیکیدا گفت: کنیکیدا با چویا به رودخانه برو انگار چند جسد اونجا پیدا شده، میخوام تو شخصا با چویا به عنوان اولین ماموریتش در آژانس بری و حواست بهش باشه. لبمو زیر دندونم گرفتم اگه هنوزم تو مافیا بودم صد در صد یه مشت میخوابوندم تو صورتش تا دیگه مثل بچه منو به اینو اون نسپاره. دازای که انگار ناراحت شده بود رو به رئیس نالید : نمیشه من باهاش برم؟ با رامبو زیاداینجور ماموریت ها رفتم میتونم کمک کنما! . رئیس اندفه نگاه دقیقی به دازای کرد و گفت: نه نمیهش تجربه کنیکیدا نسبت به تو بیشتره دازای.
دازای که انگار ناراحت شده بود زسر لب چیزی گفت که نفهمیدم؛ وقتی صدای چهارچشم(کنیکیدا) به گوش رسید نگاهش کردم.
÷هوی تازه وارد بیا بریم. ایندفه دیگه آمپر چسبوندم و داد زدم: اونی که تازه وارده تویی نه من میخوای همیت وسط جوری سلاخیت کنم که مرغای آسمون به حالت های هیا گریه کنن؟💢
ببرنما خودشو وسط انداخت و با لحن نگرانی گفت: چویا سان اردن باشید کنیکیدا سان مدل ترف زدنش اینجوریه خودتو عصبی نکن لطفا!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: فقط بخاطر موقعیتم...
وقتی رسیدم به اژانس اون یارو مو نارنجیه درو باز کرد، اسمش می بود؟ تازاکی؟ نایزاکی؟عااااا تانیزاکی. با لبخند که نمیدونم چرا رو لبم بود نگاهش کردم ، انگار اونم متوجه لبخندم شد که متقابل خندید، وقتی رفتم داخل فضا سنگین شد حس میکردم نگاه کسی رومه . گردنم خارش گرفت بدون جیگرم بیحفاظ شده بود یکم چشم چرخوندم که دیدمش اون بانداژ حروم کن بیریخت رو دیدم ، اخمی بهش کردم و با حرص به سمت بقیه رفتم تا تک تک بشناسمشون؛ اول پیش اون عینکیه رفتم و سلام کردم ، از این کار متنفر بودم اما به اجبار خم شدم و احترام گذاشتم، بعد از اینکه با همه آشنا شدم باید به دازای هم سلام میکردم. با اون لبخند ضایع که نگاه میکرد حرصی میشدم ، به اجبار لبخندی زدم و گفتم: سلام درا....ینی دازای سان. لبخندی زد و گفت: سلام چویا^^
وقتی با لبخند نگاهم کرد و با اشتیاق سلام کرد انگار آروم شدم . وقتی به خودم اومدم که رئیس صدام میکرد: چویا سان...
نگاهش کردم که ادامه داد: از اونجایی که قبلا عضوی از مافیا بودی پس نیازی به آموزش نداری . بعد روبه کنیکیدا گفت: کنیکیدا با چویا به رودخانه برو انگار چند جسد اونجا پیدا شده، میخوام تو شخصا با چویا به عنوان اولین ماموریتش در آژانس بری و حواست بهش باشه. لبمو زیر دندونم گرفتم اگه هنوزم تو مافیا بودم صد در صد یه مشت میخوابوندم تو صورتش تا دیگه مثل بچه منو به اینو اون نسپاره. دازای که انگار ناراحت شده بود رو به رئیس نالید : نمیشه من باهاش برم؟ با رامبو زیاداینجور ماموریت ها رفتم میتونم کمک کنما! . رئیس اندفه نگاه دقیقی به دازای کرد و گفت: نه نمیهش تجربه کنیکیدا نسبت به تو بیشتره دازای.
دازای که انگار ناراحت شده بود زسر لب چیزی گفت که نفهمیدم؛ وقتی صدای چهارچشم(کنیکیدا) به گوش رسید نگاهش کردم.
÷هوی تازه وارد بیا بریم. ایندفه دیگه آمپر چسبوندم و داد زدم: اونی که تازه وارده تویی نه من میخوای همیت وسط جوری سلاخیت کنم که مرغای آسمون به حالت های هیا گریه کنن؟💢
ببرنما خودشو وسط انداخت و با لحن نگرانی گفت: چویا سان اردن باشید کنیکیدا سان مدل ترف زدنش اینجوریه خودتو عصبی نکن لطفا!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: فقط بخاطر موقعیتم...
۳.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.