p:10🙂
p:10🙂
[از زبان ات]
چند دقیقه بود که صدایی از یونگی نمیومد
با ترس به در میکوبیدم و صداش میکردم
-یونگی نههههه...نهههه تو نباید بمیری یونگیییی هقققققق......هققق
تهیونگ از بازوهام گرفت و دم گوشم اروم گفت: ات اروم باش
خودمو از بغلش در اوردم و گفتم:چطوری اروم باشم هااااا......همه اینا تقصیر منهههه اگه من میگفتم نه هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد هقق
چشمام سیاهی رفت و بعد هیچی نفهمیدم
(زمان حال)
اشکام و پاک کردم و گفتم:بعد اینکه.....
ا.چ:بسه خانم ات
نفس عمیقی کشید و گفت: بقیش و تو لب تاپ بنویسید
و از اتاق رفت بیرون
دلم میخواست هرچه زودتر این داستان لعنتی و به اقای چانگ بگم و خلاص شم برای همون لب تاپ و برداشتم و شروع کردم......
(فلش بک)
وقتی بهوش اومدم جنازه یونگی و کنار نامجون دیدم بینی مو بالا کشیدم و سرم و رو روی شونه تهیونگ گذاشتم
بچه ها هرکدوم تو لاک خودشون بودن
هممون حالمون بد بود
جیهوپ بدجور سرما خورده بود
جیمین غذا نمیخورد
تهیونگ با اینکه روحیش و از دست داده بود ولی بازم بهمون امید میداد
نگاهی به حال روزمون انداختم ما یه اکیپ پردردسر ساز و شاد بودیم ولی الان
دونفرمون مرده بود و بقیه مون افسرده شده بودن
بینی مو بالا کشیدم و با صدای ارومی گفتم:بچه ها گشنتون نیست
همه توی افکار خودشون بودن اصلا متوجه حرف من نشدن از جام بلند شدم و رفتم پیش جیهوپ نشستم و دستمو گذاشتم روی پیشونیش
خیلی داغ بود داشت تو تب میسوخت
-تهیونگ جیهوپ اصلا حالش نوب نیست داره تو تب میسوزه چیکار کنیم
ته:حالش خوب میشه نگران نباش و دستش و گذاشت روی دستم با لبخند نگاش کردم و از جام بلند شدم و گفتم:میرم از اشپزخونه اب بیارم
ته:صبر کن منم میام
با هم رفتیم تو اشپزخونه با عجله یه لگن و پر اب کردم و با چاقو یه تیکه از دامن لباسم و بریدم و رفتیم توی حال
با دیدن جای خالی......
[از زبان ات]
چند دقیقه بود که صدایی از یونگی نمیومد
با ترس به در میکوبیدم و صداش میکردم
-یونگی نههههه...نهههه تو نباید بمیری یونگیییی هقققققق......هققق
تهیونگ از بازوهام گرفت و دم گوشم اروم گفت: ات اروم باش
خودمو از بغلش در اوردم و گفتم:چطوری اروم باشم هااااا......همه اینا تقصیر منهههه اگه من میگفتم نه هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد هقق
چشمام سیاهی رفت و بعد هیچی نفهمیدم
(زمان حال)
اشکام و پاک کردم و گفتم:بعد اینکه.....
ا.چ:بسه خانم ات
نفس عمیقی کشید و گفت: بقیش و تو لب تاپ بنویسید
و از اتاق رفت بیرون
دلم میخواست هرچه زودتر این داستان لعنتی و به اقای چانگ بگم و خلاص شم برای همون لب تاپ و برداشتم و شروع کردم......
(فلش بک)
وقتی بهوش اومدم جنازه یونگی و کنار نامجون دیدم بینی مو بالا کشیدم و سرم و رو روی شونه تهیونگ گذاشتم
بچه ها هرکدوم تو لاک خودشون بودن
هممون حالمون بد بود
جیهوپ بدجور سرما خورده بود
جیمین غذا نمیخورد
تهیونگ با اینکه روحیش و از دست داده بود ولی بازم بهمون امید میداد
نگاهی به حال روزمون انداختم ما یه اکیپ پردردسر ساز و شاد بودیم ولی الان
دونفرمون مرده بود و بقیه مون افسرده شده بودن
بینی مو بالا کشیدم و با صدای ارومی گفتم:بچه ها گشنتون نیست
همه توی افکار خودشون بودن اصلا متوجه حرف من نشدن از جام بلند شدم و رفتم پیش جیهوپ نشستم و دستمو گذاشتم روی پیشونیش
خیلی داغ بود داشت تو تب میسوخت
-تهیونگ جیهوپ اصلا حالش نوب نیست داره تو تب میسوزه چیکار کنیم
ته:حالش خوب میشه نگران نباش و دستش و گذاشت روی دستم با لبخند نگاش کردم و از جام بلند شدم و گفتم:میرم از اشپزخونه اب بیارم
ته:صبر کن منم میام
با هم رفتیم تو اشپزخونه با عجله یه لگن و پر اب کردم و با چاقو یه تیکه از دامن لباسم و بریدم و رفتیم توی حال
با دیدن جای خالی......
۳.۵k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.