عشقی در سئول
عشقی در سئول
#Part8
*داشتیم میرفتیم خونه ک یهو جونگکوک اومد جلوم وایساد و...
ا/ت:هی چیکار میکنی؟
کوک:ا/ت میشه ی چیزی بپرسم؟
ا/ت:خب... بپرس
کوک:ا/ت چرا منو ب عنوان دوست پسرت انتخاب کردی؟
ا/ت:چرا این سوالیو میپرسی؟!!
کوک:دوست دارم بدونم دقیقا چی من باعث شده تو منو دوست داشته باشی..
ا/ت:خب... تو هم خیلی مهربونی، هم خیلی کیوتی، هم خیلی دلسوزی و به فکر همه هستی و... خیلی دوست داشتی هستی... دیگه واقعا هیچی به ذهنم نمیرسه چون خصوصیات مثبتت خیییلی زیادن و... من فکر نمیکنم عشق دارای دلیلی باشه :)
کوک:...خب ی سوال دارم...
(یکم اومد جلو تر)
اگر ی روز بفهمی من بزرگترین خلافکار شهرم، یا حتی بزرگترین خلافکار جهان، بازم باهام ادامه میدی؟
ا/ت:... یا خدا جونگکوک چیکار کردی؟؟!
کوک:بابا ا/ت بخدا هیچی چرا یهو میترسی؟
(ا/ت چی درمورد بانی مون فکر کردی عسیسم؟😔🔪)
میخوام بدونم چقدر دوستم داری و در چه شرایطی دیگه ازم خوشت نمیاد؟...
ا/ت:اوممممممم... خب من مطمئنم ک تو ب خاطر من هم ک شده هیچوقت کار خلافی انجام نمیدی ولی...جونگکوکا من نمیتونم ازت دل بکنم میفهمی که؟... پس هیچوقت فکر نکن ازت جدا بشم... همه چیز با جدا شدن و دعوا درست نمیشه من معتقدم هممه ی مشکلات رو حتی سخت ترینشون رو میشه با حرف زدن حل کرد... پس...
کوک:ا/ت به حرفایی ک میزنی از ته دلت ایمان داری؟
ا/ت:اره اره!!... قول میدم و مطمئنم از بابتش..
کوک:... ا/ت من از الان به بعد بهت قول میدم هیچوقت کاری نکنم که تو ازم ناراحت بشی یا ازم متنفر بشی... قول میدم کاری کنم که از اینکه من کنارتم و از اینکه منو انتخاب کردی، خوشحال باشی...
از زبان جونگکوک:
همینطوری که به هم خیره شده بودیم و سکوت همه جا رو فرا گرفته بود، دوست داشتم ببوسمش... ولی با خودم میگفتم گفتم شاید دوست نداشته باشه.. البته من خودمم خجالت میکشیدم چون اولین بارم بود... حداقل تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با تمام وجودم بغلش کنم... همون لحظه کشوندمش سمت خودم و محکمممم بغلش کردم... با تمام وجودم... من وااقعا ا/ت رو جور دیگه ای دوست داشتم... ولی میترسیدم... میترسیدم که جایی به مشکل بخوریم... این فکر باعث میشد که احساس خطر کنم و عصبی بشم... دست خودم نبود ولی ا/ت رو محکم تر تو بغلم گرفتم و با خودم گفتم الانه که ی چیزی بهم بگه... ولی ا/ت همونطوری که بغلم کرده بود، اروم پشتمو دست کشید... فهمیدم منظورش اینه ک ارومتر باشم... بعدش با ناراحتی زیاد، از بغلش جدا شدم... احساس میکردم که نصفی از وجودم،همون لحظه ازم جدا شد...
اره درسته...
ا/ت شده بود تمام من... :)
من نمیتونستم بدون اون حتی به زنده بودنمم فکر کنم...
از زبان ا/ت:
احساس میکردم الانه که جونگکوک منو ببوسه... و از این قضیه خیلی خجالت میکشیدم.
#Part8
*داشتیم میرفتیم خونه ک یهو جونگکوک اومد جلوم وایساد و...
ا/ت:هی چیکار میکنی؟
کوک:ا/ت میشه ی چیزی بپرسم؟
ا/ت:خب... بپرس
کوک:ا/ت چرا منو ب عنوان دوست پسرت انتخاب کردی؟
ا/ت:چرا این سوالیو میپرسی؟!!
کوک:دوست دارم بدونم دقیقا چی من باعث شده تو منو دوست داشته باشی..
ا/ت:خب... تو هم خیلی مهربونی، هم خیلی کیوتی، هم خیلی دلسوزی و به فکر همه هستی و... خیلی دوست داشتی هستی... دیگه واقعا هیچی به ذهنم نمیرسه چون خصوصیات مثبتت خیییلی زیادن و... من فکر نمیکنم عشق دارای دلیلی باشه :)
کوک:...خب ی سوال دارم...
(یکم اومد جلو تر)
اگر ی روز بفهمی من بزرگترین خلافکار شهرم، یا حتی بزرگترین خلافکار جهان، بازم باهام ادامه میدی؟
ا/ت:... یا خدا جونگکوک چیکار کردی؟؟!
کوک:بابا ا/ت بخدا هیچی چرا یهو میترسی؟
(ا/ت چی درمورد بانی مون فکر کردی عسیسم؟😔🔪)
میخوام بدونم چقدر دوستم داری و در چه شرایطی دیگه ازم خوشت نمیاد؟...
ا/ت:اوممممممم... خب من مطمئنم ک تو ب خاطر من هم ک شده هیچوقت کار خلافی انجام نمیدی ولی...جونگکوکا من نمیتونم ازت دل بکنم میفهمی که؟... پس هیچوقت فکر نکن ازت جدا بشم... همه چیز با جدا شدن و دعوا درست نمیشه من معتقدم هممه ی مشکلات رو حتی سخت ترینشون رو میشه با حرف زدن حل کرد... پس...
کوک:ا/ت به حرفایی ک میزنی از ته دلت ایمان داری؟
ا/ت:اره اره!!... قول میدم و مطمئنم از بابتش..
کوک:... ا/ت من از الان به بعد بهت قول میدم هیچوقت کاری نکنم که تو ازم ناراحت بشی یا ازم متنفر بشی... قول میدم کاری کنم که از اینکه من کنارتم و از اینکه منو انتخاب کردی، خوشحال باشی...
از زبان جونگکوک:
همینطوری که به هم خیره شده بودیم و سکوت همه جا رو فرا گرفته بود، دوست داشتم ببوسمش... ولی با خودم میگفتم گفتم شاید دوست نداشته باشه.. البته من خودمم خجالت میکشیدم چون اولین بارم بود... حداقل تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با تمام وجودم بغلش کنم... همون لحظه کشوندمش سمت خودم و محکمممم بغلش کردم... با تمام وجودم... من وااقعا ا/ت رو جور دیگه ای دوست داشتم... ولی میترسیدم... میترسیدم که جایی به مشکل بخوریم... این فکر باعث میشد که احساس خطر کنم و عصبی بشم... دست خودم نبود ولی ا/ت رو محکم تر تو بغلم گرفتم و با خودم گفتم الانه که ی چیزی بهم بگه... ولی ا/ت همونطوری که بغلم کرده بود، اروم پشتمو دست کشید... فهمیدم منظورش اینه ک ارومتر باشم... بعدش با ناراحتی زیاد، از بغلش جدا شدم... احساس میکردم که نصفی از وجودم،همون لحظه ازم جدا شد...
اره درسته...
ا/ت شده بود تمام من... :)
من نمیتونستم بدون اون حتی به زنده بودنمم فکر کنم...
از زبان ا/ت:
احساس میکردم الانه که جونگکوک منو ببوسه... و از این قضیه خیلی خجالت میکشیدم.
۳.۴k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.