عشقی در سئول
عشقی در سئول
#Part9
دستشو گرفتم تو دستم و رفتیم سمت خونه...
حدود یه ربع بعد رسیدیم
ا/ت:کلید داری؟
جونگکوک:اره چطور؟
ا/ت:در نزن چون الان همه خوابن
جونگکوک:اوکی
کلید انداخت و درو باز کرد
رفتیم تو حیات و من از خستگی همونجا رو زمین خودمو ولو کردم...
جونگکوک:ا/ت چیشدی؟
ا/ت:هیچی بابا خستم...
اومد بالا سرم وایساد و خم شد... از بالا سرم ک میدیدمش صورتش وارونه بود و داشت بهم لبخند ملیحی میزد... یکم وایساد و بعد گفت
جونگکوک:ینطوری نمیشه...
اومد کنارم دراز کشید...
از خستگی اصلا حال نداشتم بخوام از جام پا شم...
جونگکوک:میشه بغلت کنم؟
خودم برگشتم و محکم بغلش کردم.
نفهمیدم چی شد که خوابم برد...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
...
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم...
ساعت 8 صبح بود و من و جونگکوک همونطوری وسط حیاط خوابمون برده بود!
اروم خودمو از بغل جونگ کوک کشیدم بیرون و رفتم تو خونه...
اول لباسای بیرونمو عوض کردم و بعد شروع کردم به درست کردن صبحونه...
بعد نیم ساعت که صبحونه اماده شد.
هنوز جونگ کوک خواب بود
رفتم تو حیاط و کنارش نشستم...
چقد کیوت بووود:))))
کیه که هم تو خواب هم تو بیداری کیوت باشه جز بانی من؟ :)))
ولی باید بیدارش میکردم چون کف زمین خواب بود
ا/ت:(اروم گفتم)جونگکوکا... جونگکوکا...
(یه تکون خورد)
ا/ت:جونگکوکا... جونگکوکااا...
جونگکوک:هاااااا؟؟؟
ا/ت:جونگکوکا بیدار شو صبح شده.. پا شو ک دیشب وسط حیات خوابیدیم...
جونگکوک:همم
ا/ت:همم؟؟ میگم پا شو! الان بقیه هم بیدار میشن میخوایم صبحونه بخوریم.
یهو منو گرفت و انداخت رو زمین و بغلم کرد...
ا/ت:یاااا!!! چیکار میکنی؟؟
جونگکوک:بگیر بخواب ا/ت بزار منم بخوابم...
ا/ت:جونگکوکااا!!!! پا شو... پا نمیشی بزار من برم خو...
ا/ت: اه... (از جاش بلند شد و نشست)
بهم نگا میکرد با عصبانیت و خواب الودگی...
که یهوووو
هههه ادمین جای حساسش کات کرد
15 لایک
#Part9
دستشو گرفتم تو دستم و رفتیم سمت خونه...
حدود یه ربع بعد رسیدیم
ا/ت:کلید داری؟
جونگکوک:اره چطور؟
ا/ت:در نزن چون الان همه خوابن
جونگکوک:اوکی
کلید انداخت و درو باز کرد
رفتیم تو حیات و من از خستگی همونجا رو زمین خودمو ولو کردم...
جونگکوک:ا/ت چیشدی؟
ا/ت:هیچی بابا خستم...
اومد بالا سرم وایساد و خم شد... از بالا سرم ک میدیدمش صورتش وارونه بود و داشت بهم لبخند ملیحی میزد... یکم وایساد و بعد گفت
جونگکوک:ینطوری نمیشه...
اومد کنارم دراز کشید...
از خستگی اصلا حال نداشتم بخوام از جام پا شم...
جونگکوک:میشه بغلت کنم؟
خودم برگشتم و محکم بغلش کردم.
نفهمیدم چی شد که خوابم برد...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
...
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم...
ساعت 8 صبح بود و من و جونگکوک همونطوری وسط حیاط خوابمون برده بود!
اروم خودمو از بغل جونگ کوک کشیدم بیرون و رفتم تو خونه...
اول لباسای بیرونمو عوض کردم و بعد شروع کردم به درست کردن صبحونه...
بعد نیم ساعت که صبحونه اماده شد.
هنوز جونگ کوک خواب بود
رفتم تو حیاط و کنارش نشستم...
چقد کیوت بووود:))))
کیه که هم تو خواب هم تو بیداری کیوت باشه جز بانی من؟ :)))
ولی باید بیدارش میکردم چون کف زمین خواب بود
ا/ت:(اروم گفتم)جونگکوکا... جونگکوکا...
(یه تکون خورد)
ا/ت:جونگکوکا... جونگکوکااا...
جونگکوک:هاااااا؟؟؟
ا/ت:جونگکوکا بیدار شو صبح شده.. پا شو ک دیشب وسط حیات خوابیدیم...
جونگکوک:همم
ا/ت:همم؟؟ میگم پا شو! الان بقیه هم بیدار میشن میخوایم صبحونه بخوریم.
یهو منو گرفت و انداخت رو زمین و بغلم کرد...
ا/ت:یاااا!!! چیکار میکنی؟؟
جونگکوک:بگیر بخواب ا/ت بزار منم بخوابم...
ا/ت:جونگکوکااا!!!! پا شو... پا نمیشی بزار من برم خو...
ا/ت: اه... (از جاش بلند شد و نشست)
بهم نگا میکرد با عصبانیت و خواب الودگی...
که یهوووو
هههه ادمین جای حساسش کات کرد
15 لایک
۵.۸k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.