.یادته؟ ما حرفمون میومد با هم. یعنی من اگه از دنیا و دریا
.یادته؟ ما حرفمون میومد با هم. یعنی من اگه از دنیا و دریا و همهچی دلم میگرفت، با تو همیشه حرفم میومد. وامیسادم پشت به همه رو به لبات، زیر درخت بید، انگار سخنرانی باشه، یه کله حرف میزدم باهات تا صبح. گلودرد نداشتم اون وقتها. حرف تو گلوم نمیموند که بگنده، به تو میگفتم هرچی بود. یادته؟ خوبه که یادته. من دیگه هیچی یادم نیست.میخوام بهت بگم بعضی شبها خواب میبینم از پنجرههای خونه خون سرازیر میشه رو دیوار، بعد تو کوچه، بعد تو خیابون، شهر، دنیا. خون سرمیره از خوابم، از خواب میپرم یادم نمیاد چمه ولی گریه میکنم. یه شبایی هم خوابم نمیبره، میرم تو شهر گم میشم و منتظر میمونم یکی پیدام کنه بگه دیوونه خونهی تو اینوری نیست که، کجا میری؟ بگم من گم شدم، شما بلدی پیدام کنی؟ بخنده، یادم بیاد تویی. تو پیدام کنی. پیداشدن یعنی یکی تو رو یادش باشه وقتی مطمئنی فراموشت کرده. میفهمی چی میگم؟ خوبه که میفهمی. من نمیفهمم.دلم این روزا خیلی هوای زیارت داره. باید پاشم برم اون جنگل دور که نشد با هم بریم، دور اون درخت بزرگه که نشد با هم ببینیم، هفتبار بچرخم و ذکر بگم و پرنده شم. پرنده شم و برم تا شاخه بلنده، بشینم اون بالا و قصه بگم: یکی بود، یکی نبود. اون که بود، دلش گرفتهبود. بعد صدای تو بیاد که بگی یه قصه شاد بنویس پیرمرد. قند تو دلم آب بشه، نو بشم. چیه این همه کهنگی؟ صدام کن.امشب اگه با قرص و عرقخوری و راهرفتنها درستحسابی خسته شده باشم که بخوابم، میخوام خواب ببینم ننهبزرگ دنیام. همه رو با هم آشتی بدم، بگم دوست باشین بابا، ارزش نداره هی همدیگه رو میکشین. بعد مردهها با لباسهای عیدشون بیان دور درخت بچرخن و آوازای شاد بخونن، تو هم ذوق کنی به من بگی آشتیشون دادی بالاخره؟ بگم دیدی گفتم میشه؟ من رو ببوسی و بگی آره، ببخش باور نکردم.خیلی حرف دارم این روزا. ولی با کسی حرفم نمیاد. هی حرفام از دهنم میفته، سنگ میشه دورم. نیگا، دیوار دورمه از بس که نگفتم. اینا رو به تو گفتم که یه پنجره واشه تو دیوار، که اگه اومدی اومدنت رو ببینم. خیلی قشنگه اومدنت. چیه رفتن؟ اومدن خوبه.فقط میگم اگه میخوای بیای، زود بیا. راست میگه چارتار، عمر دیوانه دیری نپاید.همین.
#حمیدسلیمی
#حمیدسلیمی
۷۸.۱k
۱۵ دی ۱۴۰۲